نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





دیشب تا خود صبح گریه کردم

دیشب تا خود صبح گریه کردم. تا خود صبح اشک ریختم و تا خود صبح از خدا کمک خواستم. خیلی احساس تنهایی میکنم. سخته بودن و نبودن. سخته بودن و دیده نشدن.سخته بودن و ساکت موندن.سخته.به خدا سخته.

سخته نتونی حرف دلت رو حتی به اونی که تو دلته بزنی. سخته همیشه بهش بگی چیزی نیست و اونم مجبور بشه قبول کنه.  سخته فقط تو تنهایی گریه کنی و وقتی بهش رسیدی مجبور بشی انقدر نفستو حبس کنی که مبادا صدات بلرزه و متوجه غمت بشه.تا مبادا گوشه چشات خیس بشه.

تمام اینا سخته. اما سخت تر اینه که نتونی زیباترین آفریده های زمین رو صدا کنی. نتونی بهشون بگی که چقدر دوستشون داری. نتونی باهاشون راحت باشی.نتونی بگی....

چرا باید اینطوری باشه؟ چرا باید انقدر به در بسته بخورم؟ چرا کسی رو کنارم احساس نمیکنم؟ چرا؟ چرا؟

امروز برای اولین بار وحشت کردم از... ترسیدم از خودم. وقتی مامان و بابا رو دیدم و مثل همیشه یه سلام تلخ بینمون رد و بدل شد. وقتی دیدمشون و دوباره احساس حقارت اومد سراغم .... وقتی دیدمشون و دوباره فهمیدم که جایی تو خونه دلشون ندارم... از خودم ترسیدم. ترسیدم چون برای یه لحظه به خودم اومدم و فهمیدم هیچ احساسی ندارم. نسبت به هیچ کس و هیچ چیز.ترسیدم نکنه این احساس ادامه پیدا کنه و روزی برسه که من از مامان و بابام چیزی جز یه اسم یادم نیاد.

نه.نباید این اتفاق بیفته. من اونارو دوست دارم.باید دوست داشته باشم حتی اگه اونا به اندازه تمام ستاره ها ازم متنفر باشند. حتی اگه به اندازه تمام ثانیه های زندگیم از داشتنم پشیمون باشند باید اونارو دوست داشته باشم.حتی اگه مجبور بشم تمام احساساتم رو برای نگه داشتن احساسم نسبت به اونا از بین ببرم.حتی اگه قرار باشه دیگه نباشم.باید دوستشون داشته باشم.

اگه فقط یه نفر.فقط یه نفر پیدا میشد که میتونستم تمام عقده های این دل لعنتی رو پیشش خالی کنم اینطور نمیشد.از وقتی یادمه همینطور بود.

من برای حرف زدن همیشه مشکل داشتم.همیشه باید منتظر میموندم تا اون یه نفر از راه برسه و من حرفامو بهش بزنم.همیشه باید صبر میکردم تا اون یه نفر پیداش بشه و حرفامو بدون جانبداری گوش کنه....

میدونم من مقصرم.من خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنم بدم. پستم و ....

احساس میکنم زمان برای من متوقف شده. هرچی دست و پا میزنم خودمو همونجایی میبینم که بودم. همونجایی که ازش متنفرم. همونجایی که جز تلخی چیزی برام نداره. پس کی فردا از راه میرسه؟

دیگه نمیتونم. همین روزهاست که برای همیشه برم. دنبال آسونترین راه برای رفتن میگردم. آسونترین راه برای خلاصی از این زندگی که از نظر من  فقط تلخیه. فقط عذابه و فقط ...

خسته شدم از این آدمای دورو. از اینکه هرکدومشون وقتی میبینندت خوبند و دوست. و وقتی نیستی میشند دشمنت. خسته شدم از این آدمهایی که خوبیهارو به سرعت نور از یاد میبرند و بدیها رو کنج دلشون یادداشت میکنند تا یه روزی و یه جایی تلافی کنند. خسته شدم از این آدمهایی که وقتی بهشون نیاز داری تنهات میگذارند و وقتی دیگه نیازی به بودنشون نداری پیشتند.

لعنت به زندگی... لعنت به من... لعنت به من... لعنت به من که تمام حرفام تو دلم مونده و نمیتونم کسیو پیدا کنم که بهش یگم تو دلم چی میگذره. لعنت به این زندگی که همیشه باعث شده تنها بمونم. لعنت به تمام چیزهای خوب و بد.

وای... وای... اگه اون بفهمه چی شده... اگه اون متوجه بشه که تمام این مدت بهش دروغ میگفتم... اگه متوجه بشه اونی نیستم که تو تمام این مدت نشون میدام... میره... برای همیشه... برای ابد...

و باز من میمونم به یه دنیا غم که تاب تحمل کردنشونو ندارم... که خورد میشم زیر بار این همه غم...

خیلی سنگدلم... خیلی بیرحمم... چه کردم باهاش...؟چه کردم با این دل ...؟ چه کردم با خودم...؟

قرار بود حقیقتو بگم.. سخته... لاعلاجه... به زبون آوردنش آدمو کم کم میکشه... به زبون آوردنش خوردم میکنه... پس چه کنم؟

سرم گیج میره... احساس میکنم به آخر دنیا نزدیک میشم... شاید به همین زودیا قرار نباشه بمیرم اما میدونم هر نفسی که میکشم منو به اندازه یک نفس به مرگ نزدیکتر میکنه.... و این بهم امیدواری میده... امیدواری میده چون بهم اطمینان میده که خیلی ازم دور نیست چیزیکه روزی هزار بار آرزوی اتفاق افتادنشو دارم.


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:54 | |







مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد

مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد
مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد

می شمارد لحظه ها را؛ گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد

در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد

جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی سردار خوابش می برد

رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش می برد

دردناک است اینکه می‌گویم ولی هنگام جنگ
شهر بیدار است و فرماندار خوابش می برد

بی گمان در خواب مستی رازهایی خفته است
مست هم در قصر و هم در غار خوابش می برد

تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب
پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد

من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای !
تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد

یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین
در اتاقی بسته از آوار خوابش می برد

در کنارت تازه فهمیدم چرا درنیمه شب
رهروی در جاده ی هموار خوابش می برد

سر به دامان تو مثل دائم الخمری که شب
سر به روی پیشخوان بار خوابش می برد

یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی
لای انگشتان او سیگار خوابش می برد

من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام
اینکه موج از شدت انکار خوابش می‌برد

وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج
می پرد از خواب تا هر بار خوابش می برد

من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش
کودکی با گونه ی تبدار خوابش می‌برد

"دوستت دارم"  که آمد بر زبان خوابم گرفت
متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد

صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است
عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:50 | |







خیلی دوستت دارم زهره

سلام ...نميدونم نميدونم از کجا شروع کنم....کاش ..اي کاش سر نوشتم اين نبود ...زهره عشقم يادت مياد بهت گفتم اين رفاقتا دووم نداره ؟ديدي راست گفتم؟در جواب گفتي هيچ چيزي نميتونه مارو از هم جدا کنه....اما...اما از من جدا شدي...کاش اينا همش خواب بود ...کاش ميشد به عقب بر گشت ...يه چي هست که اصلا از ذهنم بيرون نميره...يادته روز ولتتاين دستاتو تو دستام گرفتم گفتم دوست دارم؟...اما در جوابش فقط خنديدي....زهره اخه چرا تا اين حد وابستم کردي؟روز اولي که فهميدم بهم خيانت کردي اول باور نکردم . رفتم پيش ............ براش کل ما جرارو تعريف کردم اونم تو يه جمله گفت بهترين راه گذر زمانه هيچکي نميتونه کمکت کنه جز زمان....الان 2 سال 4 ماه شده اما نشد...نشد...خيلي دوست دارم ميدوني...کيبرد کامپيوتر خيس شده با اشکام..نميتونم تايپ کنم...زهره جونم عشقم عمرم..الان دستات تو دستاي کيه؟؟وقتي با خودم فکر مي کنم که دستات الان توي دستاي يکي ديگست مي خواد قلبم وايسته..اخه چرا ...ها؟تا جوابمو ندي به امام حسين ول نميکنم؟چرا بهم خيانت کردي؟تموم دنيام بودي...دنيامو خراب کرديو رفتي....اسمش.... بود اره؟چقدر دوست داره زهره؟تا حالا شده تو تنهاييت از خودت بپرسي که کي بيشتر دوست داشت؟من يا.....؟هنوز يادم نرفته با هم بودن مونو...هيچکي نتونست جاتو پر کنه...مامانم ميدوني چي ميگه بهم؟ميگه تو گول خوردي...گول حرفاي الکيشو...از بس که ساده اي همه سرت کلاه ميزارن...اما زهره به خدا بر عکس تو که بازي چه اي بيش برات نبودم ولي عشقم نسبت به تو واقعي بود...حاضر بودم جونمم برات بدم...هيچ وقت روز تولد تو فراموش نميکنم....ازم خواستي که بريم کا في شاپ تا بهم صور تولدتو بدي منم کادوي تولدتو بدم...اما من هيچ پولي نداشتم که برات کادو بگيرم مامانمو داداشام بهم پول نميدادن ...ميگفتن نداريم...500 تومان بيشتر پول نداشتم رفتم برات يه گل رز قرمز گرفتم ...تو کافي شاپ از خجالت روم نميشد تو چشاش نگاه کنم ...سرمو پايين گذاشتم گفتم پول نداشتم که برات ساعت بگيرم و گل رز رو از کاپشنم در اوردمو گذاشتم رو ميز...سرم پايين بود وقتي زير چشمي نگاه کردم ديدم با همون لبخند همیشگیش داره نگام میکنه ...دستامو از رو ميز بر داشت بوسيد و گفت اين گل بهترين هديه تولد زندگيمه ..گفت خشکش مي کنه ميچسبونش به دفتر خاطراتش ...اما زهره يه چي ازت مي خوام که دوست دارم اين کارو بکني...تو همون بر گي که گل رز هامو چسبوندی زيرش يه خط شعر بنويس

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:46 | |







میدونم همه اش بهونه اس

میدونم همه اش بهونه اس

یه دروغ تازه داری

بذار دردامو بگم بهت

حالا که دوستم نداری

تو سرم بلا آوردی

منو از ریشه سوزوندی

تازه جون گرفته بودم

رفتی و پیشم نموندی

بذار این شبای آخر

که برات ترانه میگم

بدونی که ضربه خوردم

حالا یه آدم دیگه

تو منو میخواستی اما

به غریبه دل سپردی

خب دیگه دوستم نداشتی

چرا آبرومو بردی

میدونم دیگه نمیخوای عشق

آروم آروم دارم از یادت میرم

بخدا قسم فقط میخوام بدونی

بی تو و چشمای نازت میمیرم

چطور دلت اومد بشکنی قلبمو بری از پیش من

مگه من نبودم که واست میمردم

وقتی نبودی غم تورو میخوردم

میدونم همه اش بهونه اس.......

http://www.attitudesasalon.com/images/bride.jpg


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:40 | |







غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق

غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق

یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق

 

بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار

اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار

زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی

رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی

آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک

اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک

تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود

دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود

تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری

تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری

پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی

تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی

داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن

رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون

تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق

منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق

نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه

تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه

عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک

گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک

نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش

شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش

و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره

پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره

اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم

بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم

ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد

روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد

بـه خـدا نـمــیـری از یاد


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:39 | |







lمیدانم تو دلت برای من تنگ نمیشه

دلت تنگ است میدانم ، قلبت شکسته است می دانم ، زندگی

برایت عذاب است میدانم ، دوری برایت سخت است میدانم اما

برای چند لحظه آرام بگیر عزیزم … 

گریه نکن که اشکهایت حال و هوای مرا نیز بارانی می کند ، گریه  

نکن که چشمهای من نیز به گریه خواهند افتاد آرام باش عزیزم ،  

دوای درد تو گریه نیست!  

بیا و درد دلت را به من بگو تا آرام بگیری ، با گریه خودت را آرام نکن...!  

با تنهایی باش اما اشک نریز ، درد دلت را به تنهایی بگو زمانی که  

تنهایی!

گریه نکن که اشکهایت مرا نا آرام میکند .! گریه نکن چون گریه تو را

به فراسوی دلتنگی ها میکشاند ! گریه نکن که چشمهایم طاقت این  

را ندارند که آن اشکهای پر از مهرت را بر روی گونه های نازنینت  

ببینند ، و دستهایم طاقت این را ندارند که اشکهای چشمهایت را از  

گونه هایت پاک کنند .! گریه نکن که من نیز مانند تو آشفته می شوم!  

گریه نکن ، چون دوست ندارم آن چشمهای زیبایت را خیس ببینم!

حیف آن چشمهای زیبا و پر از عشقت نیست که از اشک ریختن

خیس و خسته شود؟

ای عزیزم ، ای زندگی ام ، ای عشقم ، اگر من تمام وجودت می  

باشم ،اگر مرا دوست میداری و عاشق منی ، تنها یک چیز از تو  

میخواهم که دوست دارم به آن عمل کنی و آن این است که دیگر

نبینم چشمهایت خیس و گریان باشند! زندگی ارزش این همه اشک  

ریختن را ندارد ، آن اشکهای پر از مهرت را درون چشمهای زیبایت  

نگه دار ، بگذار این اشکها در چشمانت آرام بگیرند عزیزم گریه نکن  

چون من از گریه هایت به گریه خواهم افتاد ! وقتی اشکهایت را

میبینم غم و غصه به سراغم می آید!

وقتی اشکهایت را میبینم حال و هوای غریبی به سراغم می آید !  

وقتی اشکهایت را میبینم ، از زندگی ام خسته می شوم! وقتی

اشک میریزی دنیا نیز ماتم میگیرد ، پرندگان آوازی نمیخوانند ، بغض  

آسمان گرفته می شود ، هوا ابری می شود و پرستوهای عاشق  

خسته از پرواز !

گریه نکن عزیزم آرام باش عزیزم، بگذار این اشکهای گذشته را از  

گونه های نازنینت پاک کنم ، دستهایت رادر دستان من بگذار عزیزم،

سرت را بر روی شانه هایم بگذار عزیزم و درد و دلهایت را در گوشم  

زمزمه کن عزیزم من می شنوم بگو درد دلت را عزیزم!

با گریه خودت را خالی نکن عزیزم چون بغض گلویم را می گیرد ، با

گفتن درددلت به من خودت را خالی کن تا دل من نیز خالی شود!

میدانم وقتی این متن مرا میخوانی اشک از چشمانت سرازیر می

شود آری پس برای آخرین بار نیز گریه کن چون این درد دلی بود که
من نیز با چشمان خیس نوشتم ...


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:36 | |







اشکایی که بی هوا رو گونه هام میریزه

اشکایی که بی هوا رو گونه هام میریزه

 

قلبی که از همه ی خاطره هات لبریزه

 

دلی که می خواد بمونه ، تنی که باید بره

 

حرفی که تو دلمه اما ندونی بهتره

 

بیخیال حرفایی که تو دلم جا مونده

 

بیخیال قلبی که این همه تنها مونده

 

آخه دنیای تو ، دنیای دلای سنگیِ

 

واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیِ

 

مثل تنهایی میمونه با تو همسفر شدن

 

توی شهر عاشقی بیخودی دربدر شدن

 

حال و روزمو ببین ، تا که نگی تنها رفت

 

اهل عشق و عاشقی نبود و بی پروا رفت

!


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:33 | |







قسمت اين بود

قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم

تا در اين قصه ی پر حادثه حاضر باشم

حکم پيشانی ام اين بود که تو گم شوی و

من به دنبال تو يک عمر مسافر باشم

تو پری باشی و تا آنسوی دريا بروی

من به سودای تو يک مرغ مهاجر باشم

قسمت اين بود ، چرا از تو شکايت بکنم ؟!

يا در اين قصه به دنبال مقصر باشم ؟

شايد اينگونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده ی اسم خوش شاعر باشم

شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من

در پس پرده ی ايمان به تو کافر باشم

دردم اين است که بايد پس از اين قسمتها

سالها منتظر قسمت آخر باشم !!

[تصویر: vwrfzqsm97h09f12w6.jpg]


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:33 | |







من همان شوق عجیبم

من همان شوق عجیبم ، همان لرزش دست

 

من همان وسوسه عشق تو و طعم شکست

 

من فراموش شده ی شهر و دیاری ملعون

 

شادی ناب مرا برد شبی عشق و جنون

 

من همان زائره کوچک شهر غم عشق

 

دامنم سوخت شبی آتش سوزنده

 

من همان ملعبه کوچک آن چرخ و فلک

 

دست بازیچه بازی بد تیر و فلک

 

من همان همنفس باد و خزان و شب هجر

 

ظلم هجران چه سبب بود امان از شب هجر

 

من همان همدم ظلمت ، تو همان همدم نور

 

کی شود کور کند چشم تورا روشن نور

 

من همان گمشده فریاد همان لمس سکوت

 

خوب دانم که برد عمر مرا دست حبوط

 

من پریشان شده دست تو و خواهش باد

 

مرگ بر هرچه پلیدی و تباهی و عناد

 

من و شیدایی و عشق بی سرانجام تو بس

 

به من از عشق بگو ، نه طعم کال یک هوس

[تصویر: u82fsoqn9tygmus2q0b.jpg]


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:23 | |







برای تويی كه تنهايی هايم پر از ياد توست...

برای تويی كه تنهايی هايم پر از ياد توست...

برای تويی كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست ...


برای تويی كه احسا سم از آن وجود نازنين توست ...

برای تويی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...

برای تويی كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است...

برای تويی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی...

برای تويی كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردی...

برای تويی كه هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است...

... تويی كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است برای

برای تويی كه قلبت پـا ك است ...

برای تويی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است...

برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...

برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...

برای تويی كه غمهایت معنای سوختنم است...

برای تویی که آرزوهایت آرزویم است...

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:21 | |







زندگي

به روي زندگي دو خط زرد مي كشم

و چشم عاشق تو را كه گريه كرد مي كشم

تو رفتي و بدون تو كسي نگفت با خودش

كه من بدون چشم تو چقدر درد مي كشم

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:19 | |







خود را شبی در آیینه دیدم دلم گرفت

خود را شبی در آیینه دیدم دلم گرفت

 

از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت


از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی


بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت

از اینکه با تمام پس انداز عمر خویش


حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت

کم کم به سطح آیینه ام برف می نشست


دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت

دنبال کودکی که در آن سوی برف بود


رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت

نقاشیم تمام شد و زنگ خانه خورد


من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت

شاعر کنار جو گذر عمر دید و من

خود را شبی در آیینه دیدم دلم گرفت

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:21 | |







ديگه تورو نمي بينم ،‌شبــــا کنـــار پنــجره

ديگه تورو نمي بينم ،‌شبــــا کنـــار پنــجره

من موندم و اين کوچه و عمري که داره مي گذره

وقتي که دلتنگت مي شم حس مي کــــنم کنــارتم

اين آخرين پاييزيه ، که مــــن در انتظــارتم

مي خواي بيا مي خواي نيا ديگه گذشت آب از سرم

منم مي خوام مثل خودت از هرچي دارم بــــگذرم

از عشق تو بگــــذرم و راحــت شم از دلواپسي

ديره اون روزي که بخواي بياي به دادم بـــرسي

اون عکس يادگاريتم ،‌هنــــوز کنج اتــــاقمه

گاهي بهش زل مي زنم ،‌بــــا چشمي که پر از غمه

بعضي روزا حس مي کنم ، هنوز توهم بـه يادمي

اما يادم مي افـــــته تـو گفتي که بيخيالمي

من مي دونم الان دلــــت پشيمون از دل کندنه

از راه دور حرف دلت ،‌رو عکست اينجا مي زنه

راستش الان تنهاييام ،‌با خـدا خلوت مي کنم

درد و دلامو گوش مي ده ازش که دعوت مي کنم


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:19 | |







به التماس نجیبم بخند حرفی نیست

   به التماس نجیبم بخند حرفی نیست

   شکسته پای شکیبم بخند حرفی نیست

  در امتداد جنونم بیا و  رو در رو

 به خندههای عجیبم بخند حرفی نیست

 از آخرین نفس کوچه هم پرم دادند

 به این غروب غریبم بخند حرفی نیست

 طلسم اشک مرا با فریب دزدیدند

 تو هم برای فریبم بخند حرفی نیست

 من از عبور نگاهی شکستهام، آری

 شکستن است نصیبم بخند حرفی نیست

 به حال من پری دل گرفته هم خندید

 تو هم بخند حبیبم ـ بخند حرفی نیست 


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:18 | |







در قلب خسته ام دگر آهی نمانده است

در قلب خسته ام دگر آهی نمانده است

جز انتظار و عشق گناهی نمانده است

بر چشمهای خسته و اندوهناک من

جز عادت این چشم به راهی نمانده است

در دوره ای که عشق گناه است و اشتباه

در سینه ام جز آه سیاهی نمانده است

در باغهای خشک و خزان دیده فراغ

دیگر نه گل نه برگ گیاهی نمانده است

ما سالیان سال دو همدرد بوده ایم

افسوس بر این درد گواهی نمانده است

صد حیف کاش میشد از این عشق شعر گفت

در فکر جز خطوط سیاهی نمانده است...


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:16 | |







رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
 
ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن

 گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
 
چشم هایم بی تو بارانیست حرفش را نزن

 آرزو داری که دیگر برنگردم پیش تو
 
راهمان با اینکه طولانیست حرفش را نزن
 
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
 
دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن
 
خورده ای سوگند روزی عهد ما را بشکنی
 
این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن
 
حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام
 
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:14 | |







حلالم کن

http://golhayebolorin.persiangig.com/cc%5B1%5D.jpg

اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم ، و یا از روی خودخواهی فقط خود را پسندیدم

اگر از دست من در خلوت خود گریه ای کردی ، اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی

اگر زخمی چشیدی گاه گاهی از زیان من ، اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن بیان من

حلالم کن


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:51 | |







آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام

آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام

خواستنت پناه من بود تو غروب بی کسی هام

آه اگر روزی نگاه تو

مونس چشمان من باشد قلعه سنگین تنهایی

چهار دیوارش زهم می پاشد

در دادگاه عشق قسمم قلبم بود، وكيلم دلم بود

 

و حضار جمعي از عاشقان و دلسوختگان

 

قاضي نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن

 

تو اعلام كرد پس محكوم شدم به تنهايي و مرگ

 

كنار چوبه ي دار از من خواستند تا آخرين خواسته ام را بگويم

 

و من گفتم به تو بگويند:

دوستت دارم


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:42 | |







دیگر برای گفتن بهانه نیست

دیگر برای گفتن بهانه نیست!

خشک است گلوی حرف های هر روزی !

از چه بگوییم ؟

از عشق ؟

از امید ؟

از روزهایی که در فرار می گذرد ؟

از چه بگوییم؟

از تیک و تاک ساعت و چهار سوی یک اتاق و تنهایی ؟

یا از شبهایی که جای روز می شود و روزهایی که هیچ ؟

در پی چه باشیم؟

آینده ای نامعلوم؟

حقهایی که می خورند و یا عشقهایی که می کشند ؟

کدام ؟

تنها می بینیم ٬ سکوت می کنیم و می شکنیم !!!

با اینهمه ٬ تنها یک کاش باقی می ماند ...

کاش هیچگاه بزرگ نمی شدیم ...

کاش ..

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:40 | |







برای جبران اشتباهات

برای جبران اشتباهات

به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:32 | |







وقتی دلت شکست…

 

وقتی دلت شکست

تنها و بی هدف

شب پرسه میزنی از هر کدوم طرف

روزای خوبتو انکار میکنی

این واقعیتو تکرار میکنی

اطرافیانتو از دست میدی و افسرده میشی و از دست میری و

دور خودت هممممش دیوار میکشی.... افسوس میخوری.... سیگار میکشی

تن خسته ای ولی ....خوابت نمیبررره ....این حس لعنتی از مرگ بدترره

دل میکنی از این...

دل میبری از اون....

یک اتفاق تلخ افتاده بینتون،

میبرری از همه...

از هر کسی که هست

این حال و روزته

وقتی دلت شکست !

 

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:26 | |







به روايت افسانه‌ها

به روايت افسانه‌ها روزي شيطان همه جا جار زد

كه قصد دارد از كار خود دست بكشد


و وسايلش را با تخفيف مناسب به فروش بگذارد


او ابزارهاي خود را به شكل چشمگيري به نمايش گذاشت


اين وسايل شامل خودپرستي ، شهوت ، نفرت ، خشم ، آز


حسادت ، قدرت‌طلبي و ديگر شرارت‌ها بود


ولي در ميان آنها يكي كه بسيار كهنه و مستعمل به نظر مي‌رسيد


بهاي گراني داشت و شيطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد


كسي از او پرسيد: اين وسيله چيست ؟


شيطان پاسخ داد
: اين نوميدي و افسردگي ا‌ست

آن مرد با حيرت گفت: چرا اين قدر گران است ؟


شيطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد
:

چون اين مؤثرترين وسيله ی من است

هرگاه ساير ابزارم بي‌اثر مي‌شوند


فقط با اين وسيله مي‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه كنم


و كاري را به انجام برسانم


اگر فقط موفق شوم كسي را


به احساس نوميدي ، دلسردی و اندوه وا دارم


مي‌توانم با او هر آنچه مي‌خواهم بكنم
. . .

من اين وسيله را در مورد تمامي انسان‌ها به كار برده‌ام

به همين دليل اين قدر كهنه است

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:36 | |







آرزوهایم

آرزوهایم در کوله باری ریخته و با خود حمل می کنم

 

نمی دانم تا کجا باید رفت

اما

من میروم

زیرا امید را از دست نخواهم داد

 

شاید روزی دست یاریگرت کوله بارم

 را سرشار از از آرزوهای

 

دست نیافته ام کند

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:29 | |







من ازفاصله ها دلگيرم

من ازفاصله ها دلگيرم ، بي تو اينجا چه غريبانه شبي ميميرم ، 

ساعت گريه و غم هيچ نميخوابد و من ، در الفباي زمان خسته اين تقديرم


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:28 | |







تا‌ سحر اي‌ شمع‌ بر با‌لين‌ من‌

تا‌ سحر اي‌ شمع‌ بر با‌لين‌ من‌
                          
امشب‌ از بهرخدا بيدار با‌ش‌

سا‌يه‌ غم‌ نا‌گها‌ن‌ بردل‌ نشست‌
                           
رحم‌ كن‌ امشب‌ مرا غمخوار با‌ش‌

 

كا‌م‌ اميدم‌ بخون‌ آغشته‌ شد 
                         
تيرها‌ي‌ غم‌ چنا‌ن‌ بر دل‌ نشست‌

كا‌ندر اين‌ دريا‌ي‌ مست‌ زندگي‌ 
                         
كشتي‌ اميد من‌ بر گل‌ نشست‌

آه! اي‌ يا‌ران‌ به فريا‌دم‌ رسيد
                        
ورنه‌ امشب‌ مرگ‌ بفريا‌دم‌ رسد

ترسم آن شيرين‌تر از جانم ز راه
                         
ورنه‌ امشب‌ مرگ‌ بفريا‌دم‌ رسد

گريه و فرياد بس كن شمع من
                        
بر دل ريشم، نمك ديگر مپاش

قصّه ي بي تابي دل پيش من 
                         
بيش ازين ديگر مگو خاموش باش

جز توام‌ اي‌ مونس‌ شب‌ها‌ي‌ تا‌ر
                       
در جها‌ن‌ ديگر مرا يا‌ري‌ نما‌ند

زآن همه‌ يا‌ران‌ بجز ديدار مرگ‌
                      
با‌ كسي‌، اميد ديداري‌ نما‌ند

همدم‌ من‌ ، مونس‌ من‌، شمع‌ من‌ 
                       
جز تواَم‌ دراين‌ جها‌ن‌ غمخوار كو؟

واندرين‌ صحراي‌ وحشت‌ زاي مرگ‌
                       
واي‌ بر من،‌ واي‌ بر من،‌ يا‌ر كو؟

اندر اين‌ زندان‌، من‌ امشب‌، شمع‌ من‌
                          
دست‌ خواهم‌ شستن‌ ازاين‌ زندگي‌

تا‌ كه‌ فردا همچو شيران‌ بشكنند
                           
ملــتـــــم‌ زنجيــرها‌ي‌ بنـــدگي‌

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:23 | |



صفحه قبل 1 ... 48 49 50 51 52 ... 112 صفحه بعد