نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





مرا؟


[+] نوشته شده توسط حجت در 1:9 | |







دوست داشتنت .

طــرد می شوم از تبـار دوست داشتنت . . .

این است " تــاوان"

حرف دل را بر زبـان آوردن...


[+] نوشته شده توسط حجت در 1:0 | |







مرد ورفت


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:55 | |







هوای سرد


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:54 | |







اخر ما

این لحظه ها رو دوست دارم         لحظه ای که کنارتم قد نفس تو رو میخام                 حتی هواتو دوس دارم وقتی کنارم میشینی *  زل میزنی توی چشام  * طرز نگاتو دوست دارم حال و هواتو دوست دارم ،برق نگاتو دوست دارم ،حتی نفس کشیدنات ،دلبریاتو دوست دارم حال و هواتو دوست دارم ،طرز نگاتو دوست دارم، حتی نفس کشیدنات ،دلبریاتو دوست دارم من و عاشق کردی تو با اون لبخندت دلمو هوایی کردی من شدم پا بندت چرا نمیشه باورت دیونتم دوست دارم               همه دنیای منی تو فقط مال منی حال و هواتو دوست دارم، برق نگاتو دوست دارم، حتی نفس کشیدنات، دلبریاتو دوست دارم این لحظه ها رو دوست دارم         لحظه ای که کنارتم قد نفس تو رو میخام                 حتی هواتو دوس دارم وقتی کنارم میشینی  * زل میزنی

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:53 | |







تورو آرزو نکردم

 



ته تنهاییه جاده

آخه حتی آرزوتم واسه من خیلی زیاده!

تورو آرزو نکردم

این یعنی نهایته درد

خیلی چیزا هست خدایا

که نمیشه آرزو کرد...



تورو تا یادمه هرروز

از همین پنجره دیدم

بس که فاصله گرفتی

به پرستشت رسیدم

من گذشتم از تبی که

تورو تو خونم ببینم


راضیم به اینکه گاهی تورو میتونم ببینم


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:51 | |







شاید

شاید نباید از همان اول تو را من-

عاشق تر از خود می شدم ان روزها من...

تو دلخوش ثانیه ها ی شاد...اما

حدس غریبی می زدم از ایتدا من

می خواستم با تو بمانم تا همیشه

می خواستم با تو برقصم پا به پا من

در چشم هایت ابر و باد امیخت در هم

تو گریه کردی و... بی صدا من

در خود شکستن را مروری تازه کردم

با اه های شعله ور در ای خدا...من-

مستوجب اتش نبودم...پس چرا تو...

مستوجب اتش نبودم پس چرا من؟!

حالا عروس بخت مردم بی صدا تو

دلواپسی در ازدحام کوچه ها من

دارم به پایان می رسم در این نفس ها

چون ماهیان زنده در زیر هوا من

دارم پس از تو کفش های خسته ام را-

هی می کشم سمت سراب جاده ها من-

در گیر رویاهای سرشار از خیالم

انگار خیلی فاصله داری تو با من

این روز ها بد جور دلگیر تو هستم

حالا کجایی تو؟!...کجایی تو؟!...کجا من؟!


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:50 | |







چقدر سخت است

چقدر سخت است ... به چشمان کسی که تمام

عشقت را دزدید و به جایش یک زخم همیشگی به

قلبت داد خیره شوی و به جای اینکه لبریز از کینه و

نفرت شوی حس کنی هنوز هم دوستش داری و

چقدر سخت است که سرت را باز هم به دیواری

تکیه بدهی که یکبار زیر آوار غرورش همه وجودت

له شد ، چقدر سخت است در خیالت ساعتها با او

حرف بزنی ولی وقتی او را دیدی جز سلام چیزی

نتوانی بگویی، چقدر سخت است وقتی پشتت به

اوست دانه های اشک گونه هایت را خیس کند اما

مجبور باشی بخندی تا نفهمد هنوز هم


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:48 | |







یکی در اوج توجهی یکی در فراموشی


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:31 | |







ثروت بهتر است


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:30 | |







اما


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:7 | |







سه نقطه

چقدر آبروی دلــم را خریده اند این سه نقطه ها "..."

[+] نوشته شده توسط حجت در 20:3 | |







خدایم کافیست


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:44 | |







تنها نمیذاری


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:41 | |







خاکی


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:20 | |







قضاوت


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:19 | |







چرا چشمهایم همیشه بارانی است..

چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟

اما افسوس که هیچ کس نبود ...

همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...

آری با تو هستم ...!

با تویی که از کنارم گذشتی...

و حتی یک بار هم نپرسیدی،

چرا چشمهایم همی

شه بارانی است..


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:12 | |







ادمها


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:9 | |







بازم بگم؟

توی مملکتی که دختر پسر ۱۴ – ۱۵ سالش به جا اینک

همه دغدغه و نگرانیش درس و مشق و بازیشون باشه …

شده عشق و عاشقی و خیانت و این چرت و پرتا …

کم ندیدم دخترای دبیرستانو راهنماییو که دستاشون پر از جای تیغ بود …

واقعا که چی؟

تهشو بهت بگم کسی از این چیزا به جایی نرسیده و نمیرسه …

حالا هی بشین بنویس سلامتی فلان …

هی بنویس سیگار …

هی بنویس …

هی دستتو خط خطی کن عکسشو بزار…

هی زوری گریه کن عکس چشمتو بزار ..

کسی دلش واست نمیسوزه چون همه اینکارن

میدونی به این کارا چی میگن؟

عقده…

جلب توجه …

کمبود ..

بازم بگم؟

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:9 | |







همه روز


 
  همه روز، روزه بودن، همه شب، نماز کردن

همه سال حج نمودن، سفر حجاز کردن

به خدا که هیچ یک را، ثمر آن قدر نباشد

که به روی ناامیدی، درِ بسته باز کردن

[+] نوشته شده توسط حجت در 9:8 | |







این است رفتار ما با ادمها(تقلب از روی وبلاگ المیرا)

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم
اووه ! معذرت میخوام … من هم معذرت میخوام.
دقت نکردم … ما خیلی مؤدب بودیم، من و اون غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم؛ اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم ؟!

کمی بعد از آنروز، در یک غروب غمگین مشغول پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد اما همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش ولی بدون کمترین توجهی با اخم به او گفتم: "اه ! ازسرراه برو کنار" قلب کوچکش شکست و رفت ! اصلا نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم ...

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:
وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی !
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی.
آنها گلهایی هستند که او برایت آورده بود. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی ...
او تنها به این خاطر آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

در این لحظه بود که احساس حقارت کردم و بی امان اشکهایم سرازیر شدند.

آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم ... بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم. نمی بایست اونجور سرت داد می کشیدم
دخترم گفت : اشکالی نداره مامان چون من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو ...

کوچولوی من ادامه داد : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگل هستن. میدونستم دوستشون داری، مخصوصا آبیه رو ..

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 8:24 | |







خوبیها


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:24 | |







راست گفت خدای بالا بلند مرتبه

یسم الله الرحمان الرحیم وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللَّهِ رِزْقُها وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها کُلٌّ في کِتابٍ مُبينٍ (هود 6) و هیچ جنبنده ای در زمین نیست مگر اینکه روزیش بر عهده خداست ، و او قرارگاه و محل مردنش را می داند . همه اینها در کتابی روشن ثبت است . راست گفت خدای بالا بلند مرتبه

[+] نوشته شده توسط حجت در 20:5 | |







بمون با من


[+] نوشته شده توسط حجت در 10:40 | |







آخ که دوست داشتم همه چی به عقب برگرده

امروز جایی رفتم و مطلبی رو خوندم که حقیقتا دلم خیلی شکست نشستم خیلی فک کردم به گذشته به روابط گذشته مون به دوستام فکر میکردم ، اون دوستای قدیمی که چقدر با وفا بودن پا به پات میومدن و خبری از نامردی و این حرفا نبود میشستیم با هم حرف میزدیم و لذت میبردیم دوستیمون بی شیله پیله بود واقعا آدمهای پاک و صاف و صادقی بودن، گذشت روزگار ما رو از هم جدا کرد ... رفتیم هر کدوم یه جایی، با دوستای جدید



از روی حماقت یه روز از سر دلتنگی سری به رفیق قدیمم زدم یه کامنتی هم براش گذاشتم اما هنوزم باورم نمیشه از حرفای ساده و مستقیم من برداشتی پیچیده و عجیب کرد جالب اینکه توجه دوستاش رو هم متوجه حرف های من کرد تا اونا هم نشناخته هر کدوم واسه خودش حرفی بزنن و من رو مورد حمله قرار بدن هر کسی برای خودش یه قضاوتی کرد این گروه چقدر ساده پشت سرهم حرف میزدن و چقدر ساده با آبروی یه ادم بازی میکردن ، چقدر بدون تامل حرف میزدن فقط میخواستن یه حرفی بزنن ،

آخ که دوست داشتم همه چی به عقب برگرده

هر جقدر که بزرگ تر شدیم دوستامون هم بزرگتر شدن فاصله هامون هم بزگتر شد افکارمون خواسته هامون بزرگتر شد من هنوز میخواستم مثل قدیما با همه صادق باشم اما دیدم نه قضیه فرق کرده

یه دوستی داشتم میگفت انقد خودت و فدای دوستات نکن ، از پشت ضربه میزنن

خیلی گشتم تا بتونم یکی پیدا کنم مثل قدیم اما نشد دیگه پیدا نمی شد

یه بنده خدایی میگفت دوستی ها مثل خوردن چاییه به همین سادگی دوستی با بعضیا مثل نوشیدن چای کیسه ای هول هولکی و دم دستی.این دوستی ها برای رفع تکلیف خوبند اما خستگی ات را رفع نمی کنن.این چای خوردنها دل آدم را باز نمی کنه خاطره نمی شه فقط از سر اجبار می خوریشون که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمی کنی.

با بعضی دیگه مثل خوردن چای خارجیه،پر از رنگ و بو.این دوستها جون میدن برای مهمون بازی ، برای جوکهای خنده دار تعریف کردن ، برای فرستادن اس ام اس صدتا یک غاز، برای خاطره های دم دستی... اولش هم حس خوبی به تو میدن، این چای زود دم خارجی رو می ریزی تو فنجون بزرگ.میشینی با شکلات فندقی می خوری و فکر میکنی خوشبحال ترین آدم روی زمینی.فقط نمیدونی چرا باقی چای که مونده تو فنجون بعد از یکی دو ساعت میشه رنگ قیر یک مایع سیاه و بدبو که چنان به دیواره فنجون رنگ میده که انگار توش مرکب چین ریخته بودی نه چای

اما دوستی با بعضی ها مثل نوشیدن چای سر گل لاهیجان میمونه.باید نرم دم بکشه باید انتظارش رو بکشی باید برای عطر و رنگش منتظر بمونی باید صبر کنی آروم باشی و مقدماتش رو فراهم کنی باید اون رو بریزی تو یه استکان کوچک کمرباریک خوب نگاش کنی عطر ملایمش رو احساس کنی و آهسته جرعه جرعه بنوشی و....
و چقدر کم پیدا میشه از این سرگل لاهیجان شایدم باشه اما تقلبی...
شایدم باشه اما نمی خواد باشه ....


یادمه یکی از دوستام میگفت خیلی خوبی اما برا خودت خوب باش اگه میخوای با همه باشی باید همرنگ جماعت شی،شایدم هستن اما همرنگ جماعت...شدن

خدای من سادگی صداقت یکرنگی باهم بودن کجاست چی شد؟


[+] نوشته شده توسط حجت در 10:31 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 112 صفحه بعد