نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





مرا نمیخواهی دیگر میدانم

 

 

مرا نمیخواهی دیگر میدانم


حتی اگر مرا ببینی هم نمیشناسی
اینک همان نامه ای که برایم نوشتی را میخوانم
 
چه عاشقانه نوشته ای همیشه با تو میمانم
 


یک قطره اشک بر روی نامه می ریزد

چند لحظه میگذرد و نامه خیس خیس میشود

 


دلم را بدجور شكستي


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:27 | |







من چرک نویس

من چرک نویس احساسات تو نیستم



دوستت دارم هایت را جای دیگری تمرین کن...


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:15 | |







امروز آروم تر از همیشه به تو نزدیک شدم،


امروز آروم تر از همیشه به تو نزدیک شدم، 
چه قشنگی بود   

لحظه ای که تو عمق رویاهات خواب بودی  

 

             و من موهای تو را نوازش می کردم   

            خوشبخت ترین انسان روی زمین من هستم،   

              آری! اکنون که تو اینجائی مرا باکی از فردا نیست،   

                              در آغوش تو زمستان گرم ترین فصل سال من ِ   

                                     کاش این زمستان هیچ وقت بهار نشه   

                                          کاش این آرزو برای من سراب نشه     

                                             آه چه رویای خوبی است در کنارتو بودن!   

                                                   تقدیم به عشقم

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                        

 

                                       


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:12 | |







ای دل !

 

ای دل ! چرا بهاری و گلبو نمی شوی ؟

آبی است آسمان، تو پرستو نمی شوی ؟

در می زند بهار و تو در وا نمی کنی

گل می چکد ز باغ و تو گلبو نمی شوی

در آرزوی گل شدن و دیدن ِ بهار

مانند غنچه گرم تکاپو نمی شوی

چشم از جمال شرقی گل بسته ای، دریغ

خواهان وصل خال لب او نمی شوی

مثل جوانه، دل به شکفتن نمی دهی

مثل درخت، سلسله گیسو نمی شوی

یک جرعه از طراوت شبنم نمی خوری

همسفره تبسم شب بو نمی شوی

از کوچه باغ لاله گذر می کنی، ولی

مست از شمیم آن گل مینو نمی شوی

یادی تو از شقایق عاشق نمی کنی

سنگ صبور داغ دل او نمی شوی

با مرغ حق، صلای «اناالحق» نمی زنی

چون «یاکریم»، عارف «یاهو» نمی شوی

تا با غریزه همسفری در شب پلنگ

هرگز اسیر جلوۀ آهو نمی شوی

فیضی ز ناز ِ شرقی ِ آهو نمی بری

مجذوب آن دو چشم و دو ابرو نمی شوی

وقتی که مست می شوی از خواندن کلاغ

با نغمه های چلچله، جادو نمی شوی

تا آن زمان که زاغ و زغن همنشین توست

تو بلبل ادیب و سخنگو نمی شوی

وقتی که ارتفاع قفس آسمان توست

هرگز در آسمان تو پرستو نمی شوی

القصه، شرط سبز بهاران شکفتن است

تا نشکفی ، بهاری و گلبو نمی شوی

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:9 | |







خدایا خیلی خسته ام فقط تو می دونی من چمه

کارت پستال درخواستی طراحان


خدایا خیلی خسته ام فقط تو می دونی من چمه

تو می دونی چه اتفاقی افتاده برام

نگو تقدیر من اینه

نگو این صلاح ما بود

می دونی طاقت نمی یارم.نمی خوام کفر بگم من که کافر نیستم اما به لطف تو دلبسته ام

آرزومو ازم نگیر

همیشه ازت کمک گرفتم اما نه مثل همه

فقط کمکم کن

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:15 | |







بهتر بود

بهتر بود، به جای هزاران کلمه تنها یک کلمه بود، کلمه ای که صلح می آورد.

بهتر بود، به جای هزاران شعر، تنها یک شعر بود، شعری که زیبایی راستین را آشکار می کرد.

بهتر بود، به جای هزاران ترانه، تنها یک ترانه بود، ترانه ای که شادی می پراکند.

کارت پستال درخواستی طراحان


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:13 | |







اما وقتی هم عاشقی هم متنفر اونوقت تکلیف چیه؟

خیلی ها می گن فاصله عشق و نفرت قد یه مو!! بعضیام مثل من معتقدند عاشق در بدترین شرایط هم عاشقه و متنفر نمی شه!

اما وقتی هم عاشقی هم متنفر اونوقت تکلیف چیه؟

 

 

کارت پستال درخواستی طراحان


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:11 | |







پسر فقیر

روزی روزگاری پسر فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:6 | |







سارق

سارق جنایتکاری در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پر گردو خاک، دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید که میوه فروش به او هدیه کرد. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت، پول نمی خواهم
سه روز بعد جنایتکار فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، او دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند جنایتکار فراری و برای کسی که او را معرفی کند مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :

آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود:

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.

بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:5 | |







شاید دیگر زندگی برایت معنایی ندارد

شاید دیگر زندگی برایت معنایی ندارد و مثل گذشته ها زندگیت شیرین نیست.
  مثل آن روزهایی که ساعت ها به تماشای ابرها می نشستی و به دنبال شکل های متفاوت بودی، یا به جستجوی سیاره ها و سفینه ها در شب به آسمان خیره می شدی و یا ساعت ها نظاره گر پرنده ها و حیوانات بودی بی آنکه خستگی بر تو غلبه کند.
  شاید در آن دوران کمتر بی حوصله می شدیم و لذت بیشتری از زندگی می بردیم.
  هرچه بزرگتر می شویم نسبت به اطرافمان بی توجه تر می شویم و کمتر چیزی پیدا می شود تا توجه مان را به خود جلب کند.
  ولی برای بازیافتن شور زندگی، لازم نیست کودک باشیم و به دوران کودکی بازگردیم، به آنچه نیاز داریم زنده نگه داشتن آن در وجودمان است; همان احساسی که ساعت ها لبخند را بر لبانمان جاری می ساخت و به زندگیمان هیجان می بخشید.
 این احساس، در وجود همه ما هست، اما

ForLove.ir

شاید لایه ای از حزن آن را فرا گرفته است!


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:0 | |







خیلی دلم ازت پره....

 

پای تو نشستم ببین که آخرش چی شد

 

آرزوهای قشنگم واسه تو سهم کی شد

 

دلمو شکستی و رفتی پی کار خودت

 

اینا تقصیر توئه و اون دل بیمار خودت..دل بیمار خودت

 

خیلی دلم ازت پره بد جوری از تو دلخوره

 

یه روز تلافی می کنه دل از دل تو می بره

 

قلبمو پس فرستادی خوب خودتو نشون دادی

 

من خودمم خسته شدم پاشو برو تو آزادی

 

خیلی دلم ازت پره بد جوری از تو دلخوره

 

یه روز تلافی می کنه دل از دل تو می بره

 

قلبمو پس فرستادی خوب خودتو نشون دادی

 

 

من خودمم خسته شدم پاشو برو تو آزادی

 

میدونستم مزه ی عشقم دلتو می زنه

 

دل تو یه تیکه سنگه خوب محاله بشکنه

 

تو رو دست کم گرفتم که این شد آخرش

 

هنوزم خاطرت اینجاست بیا بردار ببرش..بیا بردار ببرش

 

خیلی دلم ازت پره بد جوری ازتو دلخوره

 

یه روز تلافی می کنه دل از دل تو می بره

 

قلبمو پس فرستادی خوب خودتو نشون دادی

 

 

من خودمم خسته شدم پاشو برو تو آزادی

 

خیلی دلم ازت پره بد جوری ازتو دلخوره

 

یه روز تلافی می کنه دل از دل تو می بره

 

قلبمو پس فرستادی خوب خودتو نشون دادی

 

 

من خودمم خسته شدم پاشو برو تو آزادی

خیلی دلم ازت پره....


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:43 | |







دلم

دلم برای صدات،خنده هات خیلی تنگ شده  کاش می شد قبل از رفتنم یه بار صدا تو بشنوم،دلم خیلی برای دوباره دیدنت بی تابی می کنه بگو به این دل زود باورم چی بگم که این قدر بهونتو نگیره،یادته بهم می گفتی هیچ وقت فراموشت نمی کنم ولی حالا............ من حتی بیشتر ازجونم دوست داشتم ولی تو هیچوقت نخواستی بدونی،از اعتمادی که بهت کرده بودم استفاده کردی و با یکی دیگه هم صحبت شدی،کاش یه ذره بهت شک کرده بودم،کاش حرفاتو باورنکرده بودم،ولی با این دل چکنیم نمی خواد باور کنه که د یگه نیستی. حتی فکرشم نمی کردم یه روزی از هم جدا شیم ،یعنی اون حرفای که بهم می گفتی دروغ بودنِ؟دست خودم نیست این روزا بیشتر از روزای دیگه  دلتنگت میشم.نمی خوام انکار کنم راستشو بهت می گم،آره هنوزم دوست دارم شاید بیشر از گذشته ، می خوام فراموشت کنم ولی نمیشه، یه جورایی می خوام از گذشتم فرار کنم ولی نمی تونم،میشه کمکم کنی آخه من چی کار کنم،به خدا دیگه تحمل این دوری ها رو ندارم.دیگه وقت خداحافظ یه هرچی از دلتنگیام بگم بازم کمه.کاش بتونی درکم کنی.


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:36 | |







زندگي پر از سواله مي دونم


زندگي پر از سواله مي دونم
رسيدن به تو خياله مي دونم
تو ميگي يه روزي مال من ميشي
اما موندت محاله مي دونم
تو ميگي شبا دعامون مي كني
چشمه چات زلاله مي دونم
توي آسمون سرنوشت ما
ماه كاملمهلاله مي دونم
تو ميگي پرنده شيم بريم هوا
غصه ما دو تا باله مي دونم
چشم من پر از غم نبودنت
دل تو پر از ملاله مي دونم
طاقتم ديگه داره تموم ميشه
صبر تو رو به زواله مي دونم
آره مي ري و نمي پرسي كه اين
دل عاشق در چه حاله مي دونم


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:32 | |







کاش درکم

Picture Hosted by Free Photo Hosting at http://www.iranxm.com/

کاش درکم میکردی.کاش از عمق وجود,عمق وجودم را میفهمیدی

 

 کاش گریه های شبانه ام را حس میکردی. 

 به کدامین جرم اینگونه مبتلایت شدم..

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:9 | |







آدمیزاد..

del ava_39.jpg

 

آدمیزاد....
غرورش را خیلی دوست دارد،


اگر داشته باشد،


آن را از او نگیرید...


حتی به امانت نبرید...


ضربه ای هم نزنیدش،


چه رسد به شکستن یا له کردن!


آدمی غرورش را خیلی زیاد، شاید بیشتر از تمام داشته هایش، دوست


می دارد؛


حالا ببین اگر خودش، غرورش را به خاطر تو، نادیده بگیرد، چه قدر


دوستت دارد!


و این را بفهم آدمیزاد...

 

سکوت و صبوری م را به حسابِ ضعف و بی کسی ام نگذار


دلم به چیزهایی پای بند است


که تو یادت نمی آید...!


تلنگری بزنی، آوار می شوم....


شکستنی تر از آنم که محتاجِ سنگی باشم...

 


 


[+] نوشته شده توسط حجت در 14:51 | |







توبه

توبه می كنم دیگر كسی را دوست نداشته باشم حتی به قیمت سنگ شدن

 

توبه می كنم دیگر برای كسی اشك نریزم

 

 حتی اگر فصل چشمانم برای همیشه زمستان شود چشمانم را می بندم

 

توبه می كنم دیگر دلم برایت تنگ نشود حتی چند لحظه!

 

قول می دهم نامت را بر زبان نمی آورم لبهایم را می دوزم

 

 توبه می كنم دیگر عاشق نشوم

 

 قلبم را دور می اندازم برای همیشه و به كویر تنهایی سلام می كنم


[+] نوشته شده توسط حجت در 21:45 | |







از بغض چشمانم برایت چه بگویم...

از بغض چشمانم برایت چه بگویم...

من طاقت گفتنش را ندارم ... زبان شکوه ام لال میشود در حضور تو...

بگذار من بنویسم تو بخوان ...

"سیاه چاله چشمانم دریایی است از اشک هایی که نریخت بر روی گونه هایم...

پلک های خسته ام میخواهند بارانی شوند بر روی شانه هایت اما ...

اما تو شانه هایت را از من دریغ کردی ...

نمیدانم اشکهایم ازارت میداد یا سنگینی افکارم ،با این که همه اش تو بودی...

مگر از خودت چه دیدی که تحمل خودت را نداری ...


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:28 | |







رفتی

22912.aspx

 

رفتی ؟ بی خداحافظی؟ فکر دلم نبودی که بی تو عذاب میکشد؟

 

فکر من نبودی که بی تو زندگی برایم جهنم می شود؟

 

مگر یادت نیست حرفهای روز آشنایی مان را؟

 

مگر قول ندادی همیشه با من بمانی و مرا تنها نگذاری؟

 

تو که اینک مرا تنها گذاشتی ، تو که بر روی قلبم پا گذاشتی

 

چه زود فراموشم کردی ، مرا آواره کوچه پس کوچه های شهر بی محبتی ها کردی

مگر نمیدانستی بعد از تو دلم را به کسی نمیدهم؟


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:25 | |







روزی

روزی با خود فکر میکردم اگر او را با 

 غریبه ای ببینم شهر را به آتش میکشم،
ما الان  

حاضر نیستم 

کبریتی روشن کنم تا ببینم او کجاست...

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:23 | |







بهر هر یاری

بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی 

 دشمنی ها کرد با من در لباس دوستی

کوه پا بر جا گمان میکردمش،دردا که بود

از حبابی سست بنیان تر اساس دوستی

بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را

ای بین دشمنی دارد هراس دوستی

جان فدا کردیمو یاران قدر ما نشناختند!

کور بادا دیده ی حق ناشناس دوستی

 

hamtaraneh.com


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:21 | |







برای تو زندگی میکنم

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

 

برای تو زندگی میکنم ، زهره  به عشــ♥ــق تو زنده هستم ، اگر نباشی دیگر نیستم

تویی که بودنت به من همه چیز میدهد، هر جا بروی دلم به دنبال تو میرود...
 
عشــ♥ــق تو ، حضور تو، به من نفـــس میدهد هوای بودنت

این دیگر اولین و آخرین بار است که دل بستم ،
 
نه به انتظار شکستم ، نه منتظر کسی دیگر هستم

تو در قلــ♥ــبمی و تنها نیستی ، تو مال منی و همه زندگی ام هستی...

همین که احساس کنم تو را دارم ، قلــ♥ــبم تند تند میتپد ،

به عشــ♥ــق تو میگذرد روزهای زندگی ام...

به عشــ♥ــق تو می تابد خورشید زندگی ام ،
 
به عشــ♥ــق تو آن پرنده میخواند آواز زندگی ام

و این است آغاز زندگی ام ، گذشته ها گذشته ، با تو آغاز کردم و با تو میمیرم....

به هوای تو آمدن در این هوای عاشقانه چه دلنشین است ،

به هوای تو دلتنگ شدن و اشک ریختن کار همیشگی من است

بودنم به عشــ♥ــق بودن تو است ، اگر اینجا نشسته ام به عشــ♥ــق این انتظار است

در انتظار توام ، تا فردا ، تا هر زمان که بخواهی چشم به راه آمدن توام

خسته نمیشود چشمهایم از این انتظار ، میمانم و میمانم از این خزان تا پایان بهار

تا تو بیایی و او که به انتظارش نشستم را ببینم ،

تا چشمهایت را ببینم و دنیای زیبایم را در آغوش بگیرم
 
نمیتوان از تو گذشت ، به خدا نمیتوان چشم بر روی چشمهایت بست ،

بگذار تو را ببینم ، تا آخرین لحظه ، تا آخرین حد نفسهایم....
 
نمیگویم که مرا تنها نگذار ، تو در قلبمی و هیچگاه تنها نمیمانم ، نمیگویم همیشه بمان ،

تا زمانی که هستی من نیز میمانم ، اگر روزی بروی ، دنیا را زیر پا میگذارم ،

نمیگویم تنها تو در قلــ♥ــبمی، نیازی به گفتنش نیست آنگاه که تو همان قلــ♥ــبمی...

قلــ♥ــبی که تنها تپشهایش برای تــــــــــــو است ،

زنده ماندن من به شرط تپشهای این قلب نیست ، به عشــ♥ــق بودن تـــــو است !

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:48 | |







واسه ما فرقی نداره که چه قدر فاصله داریم


 

واسه ما فرقی نداره که چه قدر فاصله داریم
هر جای دنیا که باشیم واسه هم پر در میاریم

می دانم با گوش جونت میشنوی ترانه هام
میون این همه فریاد میشناسی رنگ صدام
دل من قدر یه دریاست اما واسه تو یه ملک
تو برام آب حیاتی بی تو بودن مثل مرگه

توی آسمون رویا تو پری شهر نوری
تو عزیزترین ستاره از یک کهکشان دوری

تو برام رنگ حیاتی توی بیرحمی دنیا
مثل آسمون رویا آبی قشنگ دریا

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:45 | |







سکوت را می پذیرم

 

سکوت را می پذیرم اگر بدانم روزی با تو سخن خواهم گفت،

 

 

 غم را می پذیرم اگر بدانم روزی در کنار تو شادی را احساس خواهم کرد،

 

مرگ را می پذیرم اگر بدانم روزی خواهی فهمید که دوستت دارم

دارم

 

 

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:42 | |







شبی از پشت یک تنهایی

شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی ترا با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم.

تمام شب برای با طراوت بودن باغ قشنگ آرزو هایت دعا کردم.

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی....احساس ترا از بین گلهایی که در تنهاییم رو ییده بود با حسرت جدا کردم.

و تو در پاسخ آبی ترین موج تنهایی دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی است رو یا یی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم ترا در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم.

همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی ازجنس غروب ساکت نارنجی و خورشید وا کردم نمیدانم چرا رفتی نمیدانم چرا رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصو مانه می بارید...


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:12 | |







به نام تک ستاره تار محبت

 به نام تک ستاره تار محبت

سالها بر تارک پنجره ها بر دیوار خاکستری کوچه ها به دنبال  وسوسه ای گشتم که جز به بیراهه به هیچ جایی نبردم و افسوس که این سایه هم وهم و گمانی بیش نبود.سالها سکوتم را و غم هایم را در پشت میله های آهنین دریچه قلبم زندانی کردم اما حتی دستان تو نیز برای گشودن آن دریچه ره به جایی نبرد

سالهافانوس  خاموش دلم را یارای روشنایی نبود در این رهگذر حتی دستانی که بتواند فانوس خاموش دلم را به روشنایی تبدیل کند نیافتم.

حالا بگو من چه کنم .تا کجا نا پیداها به دنبال یک نگاه ساده تو باشم

من به محبت تو محتاجم....

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:11 | |



صفحه قبل 1 ... 27 28 29 30 31 ... 112 صفحه بعد