نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





نگاهت می کنم شاید...هنوزم عاشقم باشی

نگاهت می کنم شاید...هنوزم عاشقم باشی

کجا پَر می کِشی از من...تو که می ترسی تنها شی

نگاهت می کنم شاید...شب از عشق تو زیبا شه

یه چیزی مثل دلتنگی...تو چشمای تو پیدا شه

همین که عشقو می فهمی...همین که با تو هم دردم

نمی شه یا نمی تونم...یه لحظه از تو برگردم

هنوز دستاتو می گیرم...هنوزم بی تو می میرم

اگرچه از تو دل کندم...اگرچه از تو دلگیرم

من و تو تازه گل کردیم...حالا که وقت رفتن نیست

به جز دلواپسی حسی...تو فرداهای بی من نیست

نگاهت می کنم شاید...نتونی بگذری از من

هنوزم با تو خوشبختم...تو اوج عشق و دل کندن


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:13 | |







واهمه دارم از خیلی چیز ها از همه چیز

واهمه دارم از خیلی چیز ها از همه چیز 

واهمه دارم از فرداهای بی تو 

از فرداهای خاموش  

از فرداهای تاریک و نمور  

واهمه دارم که نباشی در خلوت شب های بی ستاره ام 

که نیایی  

تا بمانم تنها 

حتی تنهاتر از تنهایی.

واهمه دارم .

که فردایی نباشد که .

بیایی

تا بمانی


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:49 | |







رویـــاهـای

alt

گــاه...

           از رویـــاهـای ِ شبانـــــ ـــه ات

بـادبـــادکـی با گوشـــــــواره هـایی از اشـــک و لبخنــــد می ســـــازی

به بــام آرزوهــــــــایت مــی روی

                 و کلاف بُغـــــــ ـــض هـایت را

               در آسمـــــانی از خاطــــره ها می گُشـــــایـی

و می نگــری احســــاسی را که در نسیــم عشـــ ـــق بـر بــاد رفتــــ


[+] نوشته شده توسط حجت در 22:11 | |







ღ♥ღDokhtarBahariღ♥ღ ابجی خودمه

javanyar.blogfa.com

نـشـــانـی ام را مـیخـواســـتـی ؟

هــمـان مـحـلــﮧ ی قـدیـمـی پـائـیـز !

مـنتـظرم هـــنـوز ...

امـّــا زرد (!)

امـّــا خشــک (!)

گاهــی بیـاد مـی آورم تــو را

زیـر پـا که مـی مـــانـم


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:24 | |







ღ♥ღDokhtarBahariღ♥ღ ابجی خودمه

گفتند عينک سياهت را بردار...

دنيا پر از زيبايست!!!

عينکم را برداشتم...

وحشت کردم از هياهوي رنگها...

آدمها هزار رنگ ميشوند...

عينکم را بدهيد...

ميخواهم به دنياي يک رنگم پناه ببرم


[+] نوشته شده توسط حجت در 7:19 | |







غرق شوند

دریا باش تا بعضی ها از با تو بودن لذت ببرند و بعضی که لیاقت تو را ندارند در تو غرق شوند


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:54 | |







تو چه میفهمی از روزگارم


تو چه میفهمی از روزگارم

 

از دلتنگی ام...

 

گاهی به خدا التماس میکنم

 

خوابت را ببینم...

 

میفهمی...؟؟؟

فقط خوابت را...!

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:33 | |







زیادی

زیادی

 

انگاری من زیادی ام دیگه واسه تو عادی ام

 

دیگه منو دوست نداری بگو واسه تو من چی ام

 

چرا فرق نداره بود و نبود من برات

 

 دیگه تموم عشقمون حرفی نمونده تو چشات

 

میخوام برم از پیش تو بازم نمیخوای بمونم

 

دوستم نداری به خدا دوستم نداری میدونم

 

چرابرات فرق نداره بهم نمیگی که نرو

 

اونی که تنهات میذاره هنوز دوست داره تورو

 

انگاری از گذشتمون ازاون دل شکستمون

 

چیزی یادت نمونده و دلت میخواد بگی برو

 

دیگه بازی بسه میرم بدونی عاشقم

 

دیگه توراحتی گلم تمومه من دارم میرم

 

(میخوام برم از پیش تو بازم نمیخوای بمونم

 

دوستم نداری به خدا دوستم نداری میدونم

 

چرابرات فرق نداره بهم نمیگی که نرو

اونی که تنهات میذاره هنوز دوست داره تورو

 

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:48 | |







خیلی سخته


خیلی سختِ نگه داشتنِ بغض پشت تلفن !!!

 

مخصوصاً وقتی که میخوای نفهمه هی قورتش میدی هی…..

 

اما آخر هم چیکه چیکه اشکات گونه هاتو خیس میکنه

 

اون موقعست که یهو تلفنُ قطع میکنی بعدشم میگی خودش قطع شد

به خدا خیلی درد داره


[+] نوشته شده توسط حجت در 14:57 | |







آنقدر پیش این و آن


 

 

 

 

آنقدر پیش این و آن

 

 

           از خوبــــــــی هایش گفتم

 

که وقتی سراغش را می گیرند

 

            شرم دارم بگویم

تنهایــــــــم گذاشت


[+] نوشته شده توسط حجت در 14:55 | |







عمیق ترین درد زندگی ؛


 

عمیق ترین درد زندگی ؛

 

دل بستن به کسی است که

 

بدانی به تو تعلق ندارد

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 14:45 | |







این روزها من

این روزها من

خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا

آرامش اهالی دنیا

خط خطی نشود...

اینجا زمین است

اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب است

اینجا گم که میشوی

بجای اینکه دنبالت بگردنن

فراموشت میکنند

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 14:44 | |







زیباترین ترانه

صدای باران زیباترین ترانه خداست که طنینش زندگی را برای ما تکرار می کند؛

نکند فقط به گل آلودگی کفشهایمان بیندیشیم!؟


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:49 | |







دنیای ما اندازه هم نیست

دنیای ما اندازه هم نیست
من عاشق
بارون و گیتارم 
من روزها تا ظهر می‌خوابم 
من هر شبُ تا صبح بیدارم  

دنیای ما اندازه هم نیست 
من خیلی وقتا ساکتم، سردم 
وقتی که میرم تو خودم شاید

 

پاییز سال بعد برگردم 

دنیای ما اندازه هم نیست 
می‌بوسمت اما نمی‌مونم 
تو دائم از آینده می‌پرسی 
من حال فردامم نمی‌دونم 

تو فکر یه آغوش محکم باش 
آغوش این دیوونه محکم نیست 
صد بار گفتم باز یادت رفت 
دنیای ما اندازه هم نیست 

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 23:44 | |







از ابجی گل خودم زهرا(شبهای تنهایی ام)

دلـت را بتـکان ...
غصه هايت که ريخت، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهايت وقتي افتاد روي زمين
بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لاي اشتباه هايت، يک تجربه را بيرون بکش
قاب کن و بزن به ديوار دلت ...
دلت را محکم تر اگر بتکاني

تمام کينه هايت هم مي ريزد
و تمام آن غم هاي بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهايت ...
باز هم محکم تر از قبل بتکان
تا اين بار همه آن عشق هاي بچه گي هم بيفتد!
حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هايت نيفتد
تلخ يا شيرين، چه تفاوت مي کند؟
خاطره، خاطره است
بايد باشد، بايد بماند ..
کافي ست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد
يک تکان ديگر بس است
تکاندي؟
دلت را ببين
چقدر تميز شد... دلت سبک شد؟
حالا اين دل جاي

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:25 | |







از ابجی گل خودم زهرا(شبهای تنهایی ام)

هـر روز کـه میـگذرد

تـکه‌ تـکه‌ام میـکند

مے نـشینم

تـکه‌هـاے خودم را جمع مےکنم

کنـار هـم مےچیـنم

مےبیـنم تـکه‌ اے گـم شده

هر روز که مے گذرد

سبـک‌تـر مےشوم

زمانـے اگر

تـکه‌هاے گم‌شدهـ را پـیدا کردے

کنـار هم بـچین

او بـاید من باشم

بـاقے پـازل بے مـعنایـے بود

که در آن

بـازیـگر و بـازیـچـه را

از هم نمے شنـاختـے

http://forum.hammihan.com/user_images/27_01_2013/31337.png


[+] نوشته شده توسط حجت در 20:13 | |







رفــته ای ؟

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد


 

رفــته ای ؟

بـه دَرکــ !

هنــوز هـــمـ بهـــتریـ ـن هـا وجــ ـود دارنــ ـد

دنــبال کســ ـی خواهــ ــمـ رفــ ـت کـ ـه مــرا

بـ ـه خاطــ ـر خــودم بـ ـخواهـ ـد

نـ ـه زاپـ ـاســی برای بازیــ ـچــ ـ ـه بودن !

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 12:25 | |







بـخـنــــد


به چه میخندی تو؟ به مفهوم غم انگیز جدایی؟

 

 

به چه چیز؟ به شکست دل من یا به پیروزی خویش؟

 

 

به چه میخندی تو؟ به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟

 

 

یا به افسونگریه چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟

 

 

به چه میخندی تو؟ به دل ساده من میخندی که دگر تا ابد نیز به فکر خود نیست؟

 

خنده دار است، بـخـنــــد

 

ساکار


[+] نوشته شده توسط حجت در 12:16 | |







حدود ۱۰ سال انتظار برای ۵۵ روز با هم بودن

علی رغم گذشت حدود ۱۰ سال از دوستی شون و ۱ ماه از ازدواجشون هنوز هم با نگاهی مشتاق به هم نگاه میکردن و با نگاهشون همدیگه رو ذوب میکردن. هیچ کدومشون به یاد ندارن که تو این ۱۰ سال حتی یک بار با هم دعوا کرده باشن و از این بابت به دوستیشون افتخار میکردن و صادقانه همدیگه رو دوست داشتن و برای هم میمردن.

هر جفتشون بعد از تعریف وقایع روزانه ساکت شدن و تو فکر فرو رفتن، تنها لحظاتی که سکوت بینشون بود برای این بود که هر دو فکر کنن و این بار هم مثل خیلی لحظات دیگه فکرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتی فکر میکردن که با وجود مشکلات زیاد خانوادهاشون و مسائلی که داشتن با هم دوست مونده بودن و هیچ وقت لحظات خوبشون رو از یاد نبرده بودن. اون شب کلی سر به سر هم گذاشتن و کلی با هم شوخی کردن.

ساعت ۸ شب برای شام بیرون رفتن و ساعت ۱۱ شاد و خندان خونه اومدن و برق خوشبختی از چهره و چشماشون خونده میشد. ساعت ۱۲ بود که آماده خواب بودن و سراغ تخت رفتن و دختره لباس خوابش رو پوشید و دراز کشید و لحظاتی بعد پسره اومد و یکی از اون برق های شیطنت از چشاش بیرون زد و متکاش رو برداشت و رو زمین انداخت و رو زمین خوابید، این اولین باری بود که این کارو میکرد و دختر هم خشکش زده بود و بعد از چند لحظه اونم متکاش رو برداشت و رفت پیش پسره و رو زمین خوابید و لبهاش رو برد طرف گوش پسره و گفت: همیشه با همیم، تو خوبی و بدی و هیچ وقت هم نمیذارم از پیشم بری اقای زرنگ.

و بعدم لبهاش گونه‌های پسر رو لمس کرد و پسر هم اونو بغل کرد و رو تخت خوابوند و دم گوشش گفت: پس تمام لحظات خوب دنیا مال تو و سختیهاش ماله من و هر دو در آغوش هم شب رو به صبح رسوندن.صبح روز بعد پسر ساعت ۸ صبح از خواب بیدار شد و آبی به دست و صورت زد و حدودای ساعت ۸:۱۵ بود که اومد بغل کوچولوی خواب آلوی خودش و با صدای آروم گفت: عسلم پاشو ببین صبح شده، ببین خورشید رو که بهمون لبخند زده.

همیشه بیدار کردن دختر رو خیلی دوست داشت، بعدم دختر نیمه بیدار رو که بدش نمیومد خودش رو به خواب بزنه رو بغل کرد و برد طرف دستشویی و مثل بچه‌ها صورتشو شست و خشک کرد و دختره که از این کارای پسره خیلی خوشش میومد و اونو میپرستید گفت: بسه دیگه، این جوری تنبل میشما و رفت صبحانه رو آماده کرد و با هم خوردن و روزی از روزهای خوب زندگیشون شروع شد.پسره موقع لباس پوشیدن بود که یه دفعه سرش درد گرفت و بدون صدا خودش رو روی یه مبل انداخت. این اولین باری نبود که دچار سر درد میشد ولی کم کم داشت براش عادی میشد،

دلش نمیخواست عشقش رو نگران کنه ولی انگار یه ندایی به دختره خبر داد و اونم از آشپزخونه سرک کشید و با نگاه به چهره پسره همه چیز رو فهمید و اومد پسره رو بغل کرد و گفت که امروز میره و جواب آزمایشهات رو میگیرم و میبرم دکتر…

جواب آزمایشها حدود یک هفته بود که آماده شده بود ولی پسر همش برای گرفتن اونا امروز فردا میکرد و بازم میخواست بهونه بیاره که دختر انگشتش رو گذاشت رو لبهای پسر و گفت که حرف نباشه اقا پسر…من امروز میرم و میگیرمشون و میبرم پیش دکتر.

ساعت ۹ پسر از خونه بیرون رفت و دختر هم به طرف ازمایشگاه و بعدم مطب دکتر به راه افتاد و تو مطب دکتر بعد از ۱۰ دقیقه انتظار وارد مطب شد و حدود ۱۵ دقیقه بعد دکتر سراسیمه از اتاقش بیرون اومد و به پرستار گفت که اب قند ببره و بعد از کلی ماساژ شونه‌های دختر و با زور اب قند دختر به هوش اومد و از جاش بلند شد و بدون توجه به اصرار دکتر و پرستار از مطب بیرون اومد ولی تو خیابونا سرگردون بود و نمیدونست کجا میره، انگار با یه چیزی زده بودن تو سرش، مغزش قفل کرده بود…

خاطرات مثل فیلم از مغزش میگذشت و هیچ چیز نمیفهمید و انگار که اصلا تو این دنیا نبود. با هزار مکافات خودشو به خونه رسوند و خودش رو پرت کرد رو مبل و اشک بی اختیار از چشماش سرازیر شد و حتی نمی تونست جایی رو ببینه.

ساعت ها و ساعت ها بی اختیار می گذشتن و اون دیگه اشکی براش نمونده بود و دیگه حتی نای گریه کردن هم نداشت.

اولین روزی بود که از صبح حتی یک بار هم به شوهرش تلفن نکرده بود و ۳-۴ بار هم شوهرش زنگ زده بود ولی اون حتی نمی تونست از جاش بلند بشه، چه برسه به اینکه بخواد تلفن رو جواب بده.

ساعت ۶ شوهرش از شرکت بیرون اومد و خودش رو به گل فروشی رسوند و به یاد روز آشناییشون که مصادف با اون روز بود ۱۰ شاخه گل رز به مناسبت ۱۰ سال آشناییشون گرفت و به خونه رفت. برای اولین بار تو این مدت وقتی کلید رو تو قفل گذاشت، کسی در رو براش باز نکرد و اون خودش درو باز کرد و با دلشوره رفت تو خونه و عشقش رو دید که رو مبله و داره به اون نگاه میکنه و یه مرتبه گریه به دختر امون نداد و اشکهاش سرازیر شد و پرید تو بغل پسر و طبق عادت این چند سالشون پسر ساکت اونو به طرف یه مبل رسوند و گذاشت تا گریه کنه و راحت بشه تا آخر سر همه چیزو خودش بگه…

یا دفعه صدایی تو گوشش گفت: دخترم تو ماشین منتظرتیم…نذار روح اون خدا بیامرز با گریه‌هات عذاب بکشه… انقدر اذیتش نکن.

صدای پدر دختر بود… امروز بعد از گذشت دقیقا ۲۵ روز از اون روز هنوز صورت پسر جلوی چشمش بود و اصلا باور نمیکرد که ۱۰ سال انتظار برای ۵۵ روز با هم بودن باشه… اصلا دلش نمیخواست که گلش جلوی روش پرپر بشه.

اون عشقش رو بعد از ۱۰ سال و در عاشقانه ترین لحظات از دست داده بود و حالا حتی براش اشکی نمونده بود، یه نگاه به آسمون کرد و چهره عشقش رودید و با عصبانیت گفت: این بود قولی که به من دادی و گفتی هیچ وقت منو تنها نمیذاری! تنها رفتی؟؟!!

و صدای پسر رو شنید که گفت: گفتم که همه خوبی ها ماله تو و درد و رنج مال من!


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:44 | |







دخـتـروپــسـر

دخـتـر: دوســت دخــتـــر جــدیــدت خــوشــکــلــه؟
تـو دلـش: آیـا واقــعــا از مـن خـوشـکـل تـره

پـسـر: آره خـوشـکـلـه
تـو دلــش: امـا تـو هـنـوز زیــبـاتـریــن دخـتـری هــسـتـی کـه مـن مـیـشـنـاسـم
دخـتـر: شـنــیــدم دخــتــر شـوخ طــبــع و جــالـبـیـه

درســت اون چـیـزی کـه مـن نبـودم

پــسـر: آره هـمـیـنـطـوره

ولــی در مـقـایـسـه بـاتـو اون هـیـچـی نـیـسـت
دخــتــر: خــب پــس امــیــدوارم شــمــا دوتــا بــاهــم بــمــونــید

کــاش مــادوتــا بــاهــم مــی مـونـدیــم


پــســر: مــنـم بــرات آرزوی خــوشــبــخـتــی دارم


چــرا ایـن پـایـان رابــطــه مــاشــد؟


دخــتــر:خــب.......مــن دیــگــه بــایــد بــرم

قــبــل از ایـنـکـه گــریــه ام بـگـیـره


پــســر: آره مــنــم هــمــیـنـطـور



 
امـیـدوارم گــریــه نــکـنـی



دخــتــر: خــداحــافــظ...


هــنـوز دوسـت دارم ودلــم بــرات تـنـگ مـیـشـه

پــسـر: بــاشـه خــداحـافـظ


بـخـدا کــه هـیـچـوقـت عـشـقـت از قـلـبـم بـیـرون نـمـیـره......هـــرگـــز

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:37 | |







دلم چه ساده تو را می خواهد

 

 دلم چه ساده تو را می خواهد

کافی است نگاهم کنی
چشمانت مانند گردابی ست

که تمام هستی ام را به خود می کشاند
ساده میخواهمت
ساده مثل خودم!

 

 

شعرها و عکس های عاشقانه بهارجون

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 18:29 | |







اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب..

اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب...

اینجا وفتی گم میشوی به جای اینکه دنبالت بگردند

فراموشت میکنند...

اینجا وقتی قهر میکنی به جای اینکه دستهایت

را محکم تر بگیرند شانه هایشان را بالا می اندازند

و میگویند هرطور راحتی...

اینجا دوست دارند کسانی را که در زندگیشان

نقش بازی میکنند و رد میکنند کسانی را که

در زندگیشان نقش دارن...

اینجا وقتی میروی پشتت به جای دست دل تکان میدهند...

اینجا درددلهایت را میشنوند تا یاد بگیرند چگونه

دلت را به درد بیاورند...

اینجا به تاوان دل شکسته شان هزاران دل

خواهند شکست...

اینجا چشمها را هم بشوری جور دیگری هم ببینی باز هم فرقی ندارد...


[+] نوشته شده توسط حجت در 6:58 | |







برایـــم دعــا کـن یـــعنـــی کـــم آورده ام

 
وقتــــی مــی گویم:

 

 
برایـــم دعــا کـن یـــعنـــی کـــم آورده ام . . .

 

 
یــعنــــی دیــگـــر کـــاری از دست خـــودم

بــرای خـــودم بـــر نــمــی آیــــد !
 

alt


[+] نوشته شده توسط حجت در 14:12 | |







درد

گفتی ما به "درد" هم نمی خوریم و تنهایم گذاشتی ...

اما من که تو را برای "دردهایم" نمی خواستم


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:39 | |







عکس

 

 

عکسهایم را قیچی میکنم .. نیمه های تو را برای فراموش شدن خاطره ها ،

نیمه های خودم را برای درس عبرت نگه میدارم.


در همه عکسها گوشه ای از من جا میماند ، با تو.

دستی ، پایی ، چشمی ، تنی..

اما کیست که نداند "دلم" را پیش تو جا گذاشته ام.
کنار همه عکسهایت ، یاد هایت ، یادگاریهایت .. "دلم" را هم ضمیمه میکنم.
بعد از اینکه عکسهایت را با عشق تازه ات دیدم باید
وصله های دلم را هم از تو جدا کنم ..

نمی شود در عکس ِدو نفره ، سه دل باشد!!


[+] نوشته شده توسط حجت در 19:58 | |



صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 112 صفحه بعد