نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





عشق آمدنی است نه آموختنی

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:41 | |







نمی شود شاید!


 

نمی شود شاید!

 

 

چه سخت است سکوت وانتظار

 

 

سکوت در برابرعشق تو

 

 

انتظاری مبهم به دنبال اشاره ای از چشمانت

 

 

لحظه ها نمی گذرند

 

 

انگار زمان ایستاده است

 

 

و فقط من

 

 

در این خلوت پر از فریاد وخواستن

 

 

در انتظار آینده تنها مانده ام

 

 

شبهایم بدون مهتاب است

 

 

و آسمان چشمانم در غم عشقت بارانی ست

 

 

اما قلبم تنها به امید دیدنت می تپد

 

 

عاشقت گشته ام اما هرگز نخواستی بدانی

 

 

و در برابر فریب رقیبم چه آسان

 

 

دل را باختی

 

 

تو هرگز مرا ندیدی

 

 

یا نه شاید دیدی و در دلت به من خندیدی

 

 

و حال من

 

 

تنها و عاشق

 

 

در نزدیکی تو اما فرسنگها دور از چشمانت

 

 

طعم تلخ انتظار را می چشم

 

 

ای کاش می توانستم متقاعدت کنم که

 

 

هیچگاه نمیتوانم فراموشت کنم

 

 

وای کاش عشق من ، همیشه بر قلبت حاکم بود

طوری که هیچگاه نتوانی فراموشم کنی !


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:38 | |







تو که نیستی............

تو که نیستی............

انگار بی تو هزار سال میگذرد انگار هیچکس نیست وقتیکه نیستی موسیقی هم شنیدنی نیست  تو نیستی  دیگر ترانه ها  جانانه نیست. 
وقتی تو نیستی دیگر رفیق دلتنگی ها و همسفرهء گریه هایم نیست.
وقتی به تو فکر میکنم
زیباتر میشوم...عاشق تر میشوم... خوشرنگ تر میشوم...خوش صداتر میشوم...
یاد تو مرا به یک قدیس می رساند.
هیچکس...مثل تو رفیق نیست  آرامش تو مرهم زخم جان است  هیچکس مثل تو دست گرم رفاقت را نمی شناسد   یچکس مثل تو جای امن عشق را بلد نبود
ترانه های من غیبت تو را بغض کرده اند...
ترانه های من بی وقفه تو را به نام می خوانند...
ترانه های من تو را تا همیشهء صدا می گریند...

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:32 | |







یک سبد ارزوی کال


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:30 | |







مگر من بازیچه هستم


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:29 | |







سکوت خاکستری

 


 

 

مترو ایستاد.سوار شد.عجله ای برای نشستن نداشت چون صندلی خالی زیاد بود.سر فرصت یه چند قدمی توی واگن قدم زد و یه جا انتخاب کرد م و نشست.روبه روش یه زن میانسال و یه دختر جوان نشسته بودن که... واااای باور کردنی نبود!یعنی خودش بود؟خاطرات صاعقه وار به مغز پسر برخورد میکرد.طوفانی توی ذهنش بپا شد.خود خودش بود.همونی که ادعا میکرد"من بدون  تو میمیرم"الان روبه رویش نشسته بود و اینطوری نگاهش میکرد؟توی دلش تبسمی به قصد انکار زد و فکر کرد"میبینم هنوز زنده ای.پس دروغ میگفتی.شما دخترا همین هستید"...۲ سال گذشته بود.یا نه شایدم بیشتر.یادش نمی اومد.اصلا برایش مهم نبود.آرایش و لباسش نسبت به اون زمان ها یه کم ساده تر شده بود و البته به انضمام چهره اش که حقیقتا میخورد بیشتر از اینها شکسته شده باشد.چندبار سعی کرد نگاهش رو بدزده.چندبار سعی کرد دزدکی و زیرچشمی نگاهش کنه.اما گریزی نبود انگار.دختر فقط زل زده بود بهش.سرد سرد.اینقدر سرد که صد افسوس از چشمانش پرتاب میشد.کاش دهن باز میکرد و یه بد و بیراهی میگفت اما اینقدر مرده و سنگین نگاهش نمیکرد.ظاهرا مقصد رسیدنی نبود.تصمیم گرفت یه ایستگاه زودتر پیاده بشه و فوقش چند دقیقه پیاده روی کنه ولی در عوض زودتر از زیر بار این نگاه سرد فرار کنه.همین که خواست از جاش بلند شه تصمیم گرفت برای آخرینبار و بی بهانه مثل خود دختر مستقیم بهش زل بزنه...

زن میانسال همراهش لبخند تلخی زد و گفت:زیاد خودت رو خسته نکن ۴ ساله  نابینا شده.از بس گریه کرد!!!!پیاده شد و مترو رفت

 

 

 

 

 

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:11 | |







یک عمر هرچه سهم تو از من نگاه بود

یک عمر هرچه سهم تو از من نگاه بود

سهم من از عبور تو رنج و ملال بود

قرار ما هرکجای دنیا که باران شدیدتر بود‌٬هرجا که هیچکس نشانی اش را نمیدانست٬شاید هم یادش نمی ماند٬هر کجا نسیم به پایان میرسید و طوفان منتظر اجازه ی تولد بود٬قرار ما تمام جزیره های ناشناخته٬نرسیده به هیچ٬زیر آلاچیق های آرزو جنب نخستین جای پایی که روی برف می ماند٬نزدیک خدا٬آسمان هفتم در همسایگی ملکوت٬اوج الهام و فراموشی حس و رسیدن به آنچه مولانا می جست٬هرکجا که مطمئن میشوی دیگر بی دغدغه تو برای منی و من برای تو٬البته اگر از حالا من را مریمت بدانی وگرنه...!پاسخ نمیدهی٬اگر به این نامه پاسخ میدادی سدهای بسیاری می شکست٬عیبی نداره بگذار دوباره جای سدها٬دل من بشکند.حالا از این دور نزدیک٬یک ضریح غرق کبوتر٬یک طاقچه پُر شعر حضرت حافظ٬یک ایوان سرشار از شمعدانی های صورتی و تا ته دنیای عاشقی را تقدیمت میکنم.

زیبا سفر به خیر ولی زودتر بیا

دارم در انتظار تو دیوانه میشوم

یا تو به خاطر دل من زودتر بیا

یا من به خاطر تو ازین شهر می روم


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:10 | |







اما نشد


رفتم از شهرت، تو را شیدا کنم اما نشد

 

در دلت طوفان غم بر پا کنم اما نشد

 

دیدم از چشمت به جای اشک باران می چکد

 

خواستم با ناله ات سودا کنم اما نشد

 

رفتی و این بار هم میل دلت با ما نبود

 

خواستم پشت سرت غوغا کنم اما نشد

 

بعد تو حتی زمین هم عاجزانه می گریست

 

خواستم تقدیر را رسوا کنم اما نشد

 

گفتم این جرم است خاموشی؛ فراموشی؛ سکوت

 

خواستم تا با خدا دعوا کنم اما نشد

 

باز هم روی غزل دلگیر عادتهای توست

خواستم بغض دلم را وا کنم اما نشد

کارت پستال عاشقانه (2)

[+] نوشته شده توسط حجت در 9:2 | |







خدای مهربون


به دنبال خدا نگرد
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد

خدا آنجاست
در جمع عزیزترینهایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آنجا نیست

او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست

زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط یک چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آیی

دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
و با بی پروایی از آن درگذریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند است
و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید:

   
آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟!


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:35 | |







یک روز بارانی


که از نگرانی یک روز بارانی, هر لحظه پنجره را بگشایی و مرا در آسمان نگاه کنی !

و من بعضی وقت ها به دست هایم شک می کنم, برای چیدن میوه ای از نزدیک ترین شاخه دم دست!

خیلی وقت ها به قدم هایم مطمئن نیستم, برای پیمودن راهی که دور نیست, سر بالایی نیست, صاف وهموار است, اما من به ایستادن, به تعلل, به اینکه به جای رسیدن, سر گرم راه باشم, دلبسته ام 


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:31 | |







عشق

 

 

جلسه محاکمه عشق بود و عقل قاضی این جلسه بود. عشق را محکوم به تبعید به دورترین نقطه ی مغز یعنی فراموشی کرد، قلب تقاضای عفو داشت ولی همه با اومخالفت کردند. قلب شروع کرد به طرف داری از عشق،آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن او را داشتی؟ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی؟ و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید؟ حالا چرا این چنین با او مخالفید؟ همه ی اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند، تنها عقل و قلب در جلسه ماندند، عقل گفت: دیدی ای قلب همه از عشق بیزارند، ولی من متحیرم با وجودی که عشق از همه بیشتر تو را آزرده بود چرا هنوز از او حمایت میکنی؟ قلب نالید و گفت: من بدون عشق دیگر نخواهم بود و به مانند تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار می کند و فقط با عشق می توانم یک قلب واقعی باشم، پس من همیشه از عشق حمایت می کنم.


[+] نوشته شده توسط حجت در 17:28 | |







خيلي سخته



خيلي سخته که بغض داشته باشي ، اما نخواي کسي بفهمه ... خيلي سخته که عزيزترين کست ازت بخواد فراموشش کني ... خيلي سخته که سالگرد آشنايي با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگيري ... خيلي سخته که روز تولدت ، همه بهت تبريک بگن ، جز اوني که فکر مي کني به خاطرش زنده اي ... خيلي سخته که غرورت رو به خاطر يه نفر بشکني ، بعد بفهمي دوست نداره ... خيلي سخته که همه چيزت رو به خاطر يه نفر از دست بدي ، اما اون بگه : ديگه نمي خوامت.


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:47 | |







الفبای زندگی ...!

 

الفبای زندگی ...!

 

الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها

                  ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم

 

                   پ: پویایی برای پیوستن به خروش حیات

 

                            ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها

 

                     ث: ثبات برای ایستادن در برابر باز دارنده ها

 

                             ج: جسارت برای ادامه زیستن

 

           چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه

 

                          ح: حق شناسی برای تزكیه نفس

 

                         خ: خودداری برای تمرین استقامت

 

                           د: دور اندیشی برای تحول تاریخ

 

 

                              ‌ذ: ذكر گویی برای اخلاص عمل

 

                          ر: رضایت مندی برای احساس شعف

 

 

                           ز: زیركی برای مغتنم شمردن دم ها

 

                      ژ: ژرف بینی برای شكافتن عمق درد ها

 

                           س: سخاوت برای گشایش كار ها

 

                       ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج

 

                              ص: صداقت برای بقای دوستی

 

                             ض: ضمانت برای پایبندی به عهد

 

                                ط: طاقت برای تحمل شكست

 

             ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف

 

                     ع: عطوفت برای غنچه نشكفته باورها

 

                         غ: غیرت برای بقای انسانیت

 

                   ف: فداكاری برای قلب های درد مند

 

                 ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل

 

                     ك: كرامت برای نگاهی از سر عشق

 

                         گ: گذشت برای پالایش احساس

 

                             ل: لیاقت برای تحقق امید ها

 

                   م: محبت برای نگاه معصوم یك كودك

 

                           ن: نكته بینی برای دیدن نادیده ها

 

                و: واقع گرایی برای دستیابی به كنه هستی

 

                      ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها

ی: یك رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:39 | |







پيامي از سوي خدا به بنده هاي دل شكسته

 

پيامي از سوي خدا به بنده هاي دل شكسته....

مي دانم هر از گاهي دلت تنگ مي شود. همان دل هاي بزرگي كه جاي من در آن است، آن قدر تنگ مي شود كه حتي يادت مي رود من آنجايم.
دلتنگي هايت را از خودت بپرس و نگران هيچ چيز نباش!
هنوز من هستم.
هنوز خدايت همان خداست!
هنوز روحت از جنس من است!
اما من نمي خواهم تو همان باشي!
تو بايد در هر زمان بهترين باشي.
نگران شكستن دلت نباش!
مي داني؟ شيشه براي اين شيشه است چون قرار است بشكند.
و جنسش عوض نمي شود ...
و مي داني كه من شكست ناپذير هستم ...
و تو مرا داري ...براي هميشه!
چون هر وقت گريه مي كني دستان مهربانم چشمانت را مي نوازد ...
چون هر گاه تنها شدي، تازه مرا يافته اي ...
چون هرگاه بغضت نگذاشت صداي لرزان و استوارت را بشنوم،
صداي خرد شدن ديوار بين خودم و تو را شنيده ام!
درست است مرا فراموش كردي، اما من حتي سر انگشتانت را از ياد نبردم!
دلم نمي خواهد غمت را ببينم ...
مي خواهم شاد باشي ...
اين را من مي خواهم ...
تو هم مي تواني اين را بخواهي. خشنودي مرا.
من گفتم : وجعلنا نومكم سباتا (ما خواب را مايه آرامش شما قرار داديم)
و من هر شب كه مي خوابي روحت را نگاه مي دارم تا تازه شود ...
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را مي فشارد.
شب ها كه خوابت نمي برد فكر مي كني تنهايي ؟
اما، نه من هم دل به دلت بيدارم!
فقط كافيست خوب گوش بسپاري!
و بشنوي ندايي كه تو را فرا مي خواند به زيستن!

پروردگارت ...

با عشق


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:30 | |







داستان

مرد  مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند   


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:29 | |







داستان کوتاه

یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ...

بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:28 | |







فرشته

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:

خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.

خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.

فرشته گفت: بازمی گردم، حتما بازمی گردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمی گردند.

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.

فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.

فرشته هرگز به بهشت برنگشت.


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:25 | |







شاگرد

 

 

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار" به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب بر گردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی بر گشت।
استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چی پیشتر میرفتم خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم।
استاد گفت: عشق یعنی همین!!!!!!!!!!!

 

 

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟

 

استاد به سخن امد گفت: که برو جنگل زار و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشه باش که باز هم نمی توانی به عقب بر گردی شاگرد رفت و پس از مدتی کوتاهی با درخت بر گشت।
استاد پرسید چی شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت را که دیدم انتخاب کردم ترسیدم که اگر پیشتر بروم باز هم دست خالی بر گردم
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین!!!!!!!!!


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:21 | |







خ-و-ا-س-ت-ن

خوشبختی یافتنی نیست، ساختنی است...

کلمه ی جادویی که شما را به همه ی آرزوهایتان میرساند ==>      خ-و-ا-س-ت-ن

انسان برای موفقیت به دنیا میآید، نه برای شکست

مطمین ترین اصل در طول زندگی، خود سازی است ، نه اصلاح دیگران

اشک های دیگران را مبدل به نگاه های پر از شادی کردن از بزرگترین خوشبختی هاست

تنها چیزی که باید از زندگی آموخت، تنها یک کلمه است ( میگذرد )

عشق مانند آسمان است، گاهی صاف استو شاد، گاهی غمگین استو باران

خدایا! چه گم کرد آنکه تو را یافت، و چه یافت آنکه تورا گم کرد

به هنگام خشم، بردبار - موقع ترس، شکیبا و در راه کسب آهسته باش

همه ی رویاهای ما میتوانند محقق شوند، اگر ما شجاعت دنبال کردن آن ها را داشته باشیم در لحظات تصمیم گیری است که سرنوشت ما شکل میگیرد

بهترین درودهایم نثار آنانی باد که کاستی هایم را میدانند و باز هم دوستم دارند

آتش فریاد را با آب سکوت خاموش کن

آن که میخواهد روزی پرواز عشق را تجربه کند، نخست باید روی پای خود ایستادن را بیاموزد، پرواز را که با پرواز آغاز نمی کنند

باران باش و ببار، نپرس پیاله های خالی از آن کیست!

وقتی کسی صادقانه بهت عشق هدیه میکنه و تو پس میزنی ، منتظر باش تا قلبتو به کسی هدیه کنی و اون تو رو پس بزنه


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:20 | |







خواسته هایی از خدا

 

 

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد

خداگفت: نه !

رهاکردن کار توست تو باید از آن ها دست بکشی

از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد

خدا گفت: نه !

من به تو نعمت و برکت داده ام حال با توست که سعادت را بدست آوری

از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد

خدا گفت: نه !

رنج و سختی تو را از دنیا دورتر و دورتر وبه من نزدیک تر و نزدیک تر می کند

از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم همان گونه که او مرا دوست دارد

خدا گفت: آه سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم .


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:14 | |







عشق توست

 


 

مرا ببر به هم آنجا که خود رفتی 

 

این عشق نمی تواند چنین به پایان برسد

 

مرا رها نکن، ترکم نکن

 

مرا به مرگ و نیستی نیفکن

 

مرا به ظلمت نیفکن

 

مرا ببر به هم آنجا که خود رفتی

 

بی تو نفس کشیدن برای من ممکن نیست

 

اینجا ماندن برای من ممکن نیست

 

تنها ماندن بی تو ممکن نیست

 

در حسرت استشمام بوی تو ام

 

همیشه چشم به راهت خواهم بود

 

مرا ببر به هم آنجا که خود رفتی

 

عشق توست كه مرا زنده نگه داشته

مرا به زندگی امیدوار کرده ...

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:13 | |







خدا ما رو


خدا ما رو برای هم نمی خواست

 

 

فقط می خواست همو فهمیده باشیم

 

 

بدونیم نیمه ی ما مال ما نیست

 

 

فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم

 

 

تموم لحظه های این تب تلخ

 

 

خدا از حسرت ما باخبر بود

 

 

خودش مارو برای هم نمی خواست

 

 

خودت دیدی دعامون بی اثر بود

 

 

چه سخته مال هم باشیم و بی هم

 

 

میبینم میریو میبینی میرم

 

 

تو وقتی هستی اما دوری از من

 

 

نه میشه زنده باشم نه بمیرم

 

 

نمی گم دلخور از تقدیرم اما

 

 

تو میدونی چقدر دلگیر این عشق

 

 

فقط چون دیرباید می رسیدیم

 

داره رو دست ما میمیره این عشق


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:4 | |







دلم گرفته دیگه من تنها شدم


دلم گرفته دیگه من تنها شدم           دارم می میرم دیگه نیست دست خودم

 

امروز می خوام یکم باهات حرف بزنم             از این همه غصه و غم دل بکنم

 

خلاصه این بار اومدم دردامو درمون بکنی           بهم عنایت بکنی ، دردامو درمون بکنی

 

این روزا چشای من خسته شدن                    شب و روز به گریه وابسته شدن

 

نکنه تو هم ازم خسته شدی                    که همه درا به روم بسته شدن

 


 

خودت میگی جواب میدم ، وقتی منو صدام کن

 

تموم عمرم پای تو فقط می خوام نگام کنی

 


 

می خوام که باورت بشه تویی همه وجود من

 

  غربت و تنهایی شده تموم تار و پود من

 


 

اما این ، هر روز و هر شب ، توی گوشم یه نداست

  اونکه مهربون ترین آسمونهاست ، خداست


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:3 | |







مينويسم از غم

مينويسم از غم

چون اينجا کلبه غم است

 


درود فراوان  بر غم که هميشه با من است

 


غم را چه خوش است ياري شکسته گان

 


ولی من نشکسته ام و معشوقم با من است

 


اي غم هزاران درود بر تو که نگذاشتي تنهايم

 


چه شباي که با تو بودمو چه غم هاي که خوردم

 


هميشه پيشم بوديو در کلبه غمم حاضر

 


نزديک تر به من بوديو مرام رفقان داشتي به من

 


 افسوس که من در حق تو که رفيق بودي نا رفيقم

 


نام کلبه غم به اين کلبه سزا نيست اي رفيقم

 


چون اين کلبه متعلق به من نيست و خانه درويش است

 


زين بعد اين کلبه غم کلبه ي عشق است براي دوستانم


تا دگر غمگين نشود دلي که سر مي زند به من


[+] نوشته شده توسط حجت در 9:2 | |







ارزش عشق

 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند .

 


 

آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند .

 


 

زن جوان : یواش تر برو ، من می ترسم .

 


 

مرد جوان : نه ، اینجوری خیلی بهتره .

 


 

زن جوان : خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم .

 


 

مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگی که دوستم داری .

 


 

زن جوان : دوستت دارم ، حالا میشه یواش تر برونی ؟

 


 

مرد جوان : منو محکم بگیر .

 


 

زن جوان : خوب حالا میشه یواش تر بری ؟

 


 

مرد جوان : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری

 


 

و روی سر خودت بذاری ، آخه نمیتونم راحت برونم ،

 


 

اذیتم میکنه .

 


 

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود .

 


 

برخورد موتورسیکلت با ساختمان حادثه آفرید .

 


 

در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد ،

 


 

یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت .

 


 

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود .

 


 

پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند

 


 

با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت

 


 

و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود

 


 

و خودش رفت تا او زنده بماند .

 


 

دمی می آید و بازدمی میرود .

 


 

اما زندگی غیر از این است

 


و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد ..


[+] نوشته شده توسط حجت در 8:58 | |



صفحه قبل 1 ... 101 102 103 104 105 ... 112 صفحه بعد