نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





تازگیها


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:30 | |







بهاربيست                   www.bahar22.com

 

سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه ی تنها، دل تنگ!

منشین در پس این بهت گران
مدران جامه ی جان را، مدران!

مکن ای خسته، در این بغض درنگ
دل دیوانه ی تنها، دل تنگ!

پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکیست
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکیست

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش، سرشارترین
آن که می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد! چه دل آزارترین؟

نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند،
نه همین در غمت این گونه نشاند؛
با تو چون دشمن، دارد سر جنگ!

دل دیوانه ی تنها، دل تنگ!

ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای، سرد مکن

با غمش باز بمان
سرخ رو باش از این عشق و سرافراز بمان

راه عشق است که همواره شود از خون، رنگ
دل دیوانه ی تنها، دل تنگ!

 

 

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:29 | |







سر گذشتم

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

تازگی ها آفتاب از خود جوابش كرده است
همنشين سايه های اضطرابش كرده است

حال و روزش مثل آدم های معمولی که نیست
غیر عادی بودن دنیا خرابش کرده است

برگ را و مرگ را، پاییز را حس می کند
زرد و سرخ و ارغوانی ها مجابش کرده است

شرح حال بودنش اندازهء یک صفحه نیست،
داغ دارد؛ باغ بی برگی کتابش کرده است

ماهي روحم به اقيانوس هم راضی نبود؛
طفلكی لالايی اين بركه خوابش كرده است

طفلكی يك لحظه غفلت كرد،
                         عاشق شد...
                                   و بعــد
تازه فهميدم كسي آدم حسابش كرده است!!!

*
تازگی ها، آه اما تازگی ها ،تازگی...
تازگی ها آفتاب از خود جوابش کرده است.

                   

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:29 | |







من رفته ام....

 

اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه.

گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه.

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم.

گفتم: يعني چي؟

گفت: دارم ميميرم .

گفتم: دکتر ديگه اي، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.

گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده.

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم خدا کريم نيست؟

فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش .

گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟

گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم؟

خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم.

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت .

خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد.

با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتني ام و اونا انگار نه !

سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم.

بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم .

ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم.

گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم .

مثل پير مردا برا همه جونا و آرزوي خوشبختي ميکردم !

الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد .

حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن و

قبول ميکنه؟

گفتم: بله، اونجور که يادگرفتم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه .

 آرام آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟

گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!

يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟

گفت: بيمار نيستم!

هم کفرم داشت در ميومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار ميشدم گفتم: پس چي؟

گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی مارفتني هستيم کي ش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد.

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:24 | |







روزی شخصی درحال نماز خواندن درراهی

                                

بود 

 ومجنون بدون اینکه متوجه شود،ازبین او

 

ومهرش 

 

عبور کرد.مرد نمازش را قطع کرد و داد 

 

زد:هی چرا 

  

 بین من وخدایم فاصله انداختی؟!مجنون به

 

خود 

 آمد وگفت:من که عاشق لیلی هستم تورا  

 

ندیدم،توکه عاشق خدای لیلی هستی چرا

 

مرا

 

 دیدی؟؟!!!!

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:22 | |







چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:


چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید

 

 

 

 

چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

 

 

 

 

 

 

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟ 

 

 

 

 

اما افسوس که هیچ کس نبود ...

 

 

 

 

 

همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...

 

 

 

 

 

آری با تو هستم ...!

 

 

 

 

 

با تویی که از کنارم گذشتی...

 

 

 

 

 

 

 و حتی یک بار هم نپرسیدی،  

چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!

 

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:20 | |







عشق چیست ؟

عشق چیست ؟

عشق شاید: ذره احساسی است پس مانده از یک نگاه یا یک صدا،یا هر احساس ناب

تا کسی را بیشتر از هست او زیبا بداند قلب تو ،

 آری  قلب ها این گونه در انگاره های وهم خود بی حساب از خوب وبد می نگارند بر ضمیر باور خود بسیار خوب را؟  ولی عشق چیز دیگری است؟

عشق شاید هم: خواب دیدن با طنین قلب های بی کسی است ،

آن کسی را که او ندارد هیچ کس ،تا نیازش را به ناز آسوده گرداند کسی

این چنین در خواب می بیند هر کسی هر کسی را بی تعلق از بدی؟ 

 ولی عشق چیز دیگری است؟

عشق شاید هم: التماس اشک های بینواست

آن دم که می لیزد به پائین رو به پا پای یک صاحب نوا

تا بیابد در تمنایش نوازش های ناز ،

اشک ها بی دروغ و بی ریا در لکنت پیوسته ای ،

سر شکسته می دهند آواز عشق

تا که شاید این شکستن های  مکرر زیر پا،

از سر به پا،جان بگیرد ارزشش افزون شود

با توجه با نگاه با نگاه آن صاحب نوا؟         ولی عشق چیز دیگری است؟

عشق شاید هم : پرسه های سایه های بیچاره هاست،

در هزاران توی تنهایی که وامانده  است از درک غزل

می خزد در لاک تنهایی خویش، می شود بی وزن در ردیف شاعران،

می سراید شعر،شعر های نو؟  مثل تورا من دوست  می دارم، (تو را من چشم در راهم؟)

ولی عشق چیز دیگری است؟

 عشق امادر تعریف من : آبروی خواهش نفسانی است

در دمادم لحظه های خواستن های شدید

توامان با لرزه های ناشی از ترسی مهیب،ترس از نامهای ناروا

در سر انگشت اشارت های جمعی بی خدا

مثل بی شرم است او، مثل او هست بی حیا

لیک کس این را نمی فهمد چرا ،

عشق پر حجب وحیاست؟؟

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 10:57 | |







نه دیگر نمیگذرم از عشق پاک تو

نه دیگر نمیگذرم از عشق پاک تو
اگر تا آخر دنیا نیز دنیا را بگردم نمی یابم دیگر مثل تو
با اینکه نیستم یک ذره نیز لایق تو
با خجالت میگویم این قلب بی ارزشم برای تو
قلب من مثل قلبهای دیگر زیبا و درخشان نیست
چهره ام را نبین که مثل آنها که در پی تو هستند زیبا نیست
ندارم هیچ چیز در این دنیا جز این قلب
این را هم فدای تو میکنم همین و بس
داشتم از بی کسی و غمهای گذشته میمردم
که تو را دیدم…
به عشق با تو نفس کشیدن ، زندگی به من نفسی دیگر داد
نفس عشقی که  یک بار کشیدم و دیگر نیامد لحظه ای که از درد تنهایی بمیرم
شاید تو همان رویایی که هر شب به خوابم می آمدی
برایم قصه میگفتی و تا سحر در کنارم میماندی
شاید تو همان فرشته ای که در لحظه های غم آرامم میکردی
دستهایم را میگرفتی و مرا نوازش میکردی
گاهی شک میکنم که بیدارم ، نکند که از درد تنهایی بیمارم؟
چشمهایم را باز کردم و دیدم از درد عشق است که اینگونه پر از دلهره و هراسانم
نه دیگر نمیگذرم از تو و این عشق بی پایانت
بگذار تا آرام بگیرد قلبم در آن آغوش مهربانت
در برابر عشق پاکت جز قلب عاشقم، هیچ ندارم ،
تنها نگذار مرا ای عشق بی پایانم من که به جز تو کسی را ندارم!
همین بود حرف دل من تا ابد ، محال است عشق تو از قلبم بیرون رود!


[+] نوشته شده توسط حجت در 10:54 | |







چه کرده ام که دلم از فراق خون کردی؟

 

چه کرده ام که دلم از فراق خون کردی؟

 

چه اوفتاد، که درد دلم فزون کردی؟

 

چرا  زغم، دل پر حسرتم  بیازردی؟

 

چه شدکه جان حزینم ز غصه خون کردی؟

 

لوای عشق برافروختی چنان در دل

 

که در زمان، علم سبز سرنگون کردی

 

زاشتیاق تو جانم به لب رسید، بیا…

 

نظر به حال دلم کن، ببین که چون کردی!

 

همه حدیث وفا و وصال می گفتی،

 

چو عاشق تو شدم، قصه واژگون کردی.

 

هزار بار بگفتی نکو کنم کارت،

 

نکو نکردی و از بد، بدترکنون کردی

 

کجا به درگه وصل تو، ره توانم یافت؟

 

چون  تو مرا به در هجر رهنمون کردی

 

چه بد کردم، چه شد، از من چه دیدی

 

که ناگه، دامن از من درکشیدی؟

 

چه اوفتادت، که از من برشکستی

 

چرا یکباره گی از من رمیدی؟

 

چه خوش باشد که دلدارم تو باشی

 

ندیم و مونس و یارم تو  باشی

 

دل پر درد را درمان تو سازی

 

شفای جان بیمارم، تو باشی.

 

به غم زان شاد می گردم

 

که تو غمخوار من گردی

 

از آن با درد می سازم

 

که تو درمان من باشی.

 

بسا خون جگر جانا، که در خوان غمت خوردم

 

ببوی آنکه یکباری، تو هم مهمان من باشی

 

خوشا چشمی، که رخساره تو بیند

 

خوشا ملکی، که سلطانش تو باشی

 

 

خوشا آن دل که دلدارش تو باشی

 

خوشا جانی که جانانش تو باشی………



[+] نوشته شده توسط حجت در 10:53 | |







می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را

 

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را

 

 

می جویمت چنانکه لب تشنه آب را

 

 

                       محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح

 

 

                              یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

 

 

                           بی تابم آنچنانکه درختان برای باد

 

 

                            با کودکان خفته به گهواره تاب را

 

 

                                 بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل

 

 

                                یا آنچنانکه بال پریدن عقاب را

 

 

                                  حتی اگر نباشی، می آفرینمت

 

 

                                 چونانکه التهاب بیابان سراب را

 

 

                              ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

 

               با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را…


[+] نوشته شده توسط حجت در 10:52 | |







دوستت دارم عشق من

 


 

دوستت دارم عشق من

یک احساس زیبا
صادقانه میگویم حرف دلی بی ریا
بی بهانه میگویم مثل آنها ، همان قلبهای بی وفا ، بی وفایی نمیکنم
عاشقانه میگویم عشق من دوستت دارم
صادقانه گفتی دوستم داری ، عاشقانه عشق تو را باور کردم
از من خواستی تنها با تو باشم ، با احترام قلب تنهایم را به تو تقدیم کردم
گقتم این قلب مال تو ، همیشه وفادار تو ، هرگاه خواستی بگو تا شود فدای تو
از من خواستی به کسی جز تو دل نبندم ، میترسیدی روزی تو را ترک کنم
شاخه گل زیبای من ، پر پر نمیشوی هیچگاه در قلب من ، به عشق پاکمان قسم تنها تو می مانی تا ابد در دل من
هیچگاه نمیگذارم دلتنگم شوی ، همیشه در دلت خواهم ماند ، هیچگاه نمیگذارم دلگیر شوی همیشه در کنارت هستم ،هم با تو درد دل میکنم ، هم میشنوم درد دلهایت را…
دوباره میرسیم به آن احساس زیبا ، همان حرف صادقانه ، همان حرف دل بی ریا
همان کلام عاشقانه ، همان احساسی که تنها نسبت به تو دارم ، آری عزیزم خیلی دوستت دارم
گفتی دلت میخواهد همیشه در کنارم باشی، آرزو داری سرت را بر روی شانه هایم بگذاری و آرام بخوابی ، بیا عزیزم که من نیز بی قرارم ، آرزو دارم در کنارت همین شعر عاشقانه را برایت بخوانم…


[+] نوشته شده توسط حجت در 10:46 | |







زندگی می رقصد

 

 

 

 

زندگی می رقصد

 

مثل یک قطره ی آب
بر بلور تن مهتابی شب 

 


زندگی می پیچد

حول یک محور مغناطیسی

در فرو رانشی از عمق ازل تا به ابد

من که پیچک شده ام،

حول قد قامت سرسبز خدا می پیچم

سبدی می گیرم

و دعا می چینم

خوشه ای می افتد

حبه ای از جلوی چشم شما می گذرد

و نمی بینیدش

که از آرامش طوفانی چشمان تری

به زمین می غلطد.

ریشه ام می گندد

کرم بی ریشگی ات بر تن من می لولد

چندشم می گیرد

و به خود می پیچم

غنچه ام می خشکد

و زمستان تنت دور دلم می پیچد.

کاش فردای خدا

کسی از دختر کبریت فروش

قصه ی پیچک تنهای مرا می پرسید!


[+] نوشته شده توسط حجت در 10:44 | |







مبادا حتی خیالت را هم از من بگیری

 

خیال بافی هایم را دوست دارم

 

این تنها دارایی لحظه های تنهایی من است

 

 

 

خیال بافی هایم را دوست دارم

 

چون این تنها چیزی ست که دنیا هم نمی تواند از من بگیرد

 

در خیالم تمام دل خواسته هایم را جرعه جرعه می نوشم

 

و عطش سالیان را فرو می نشانم

 

 

 

 

 

در خیالم تو را دارم با تمام خوبی هایت

 

حضورت را

 

نفست را

 

و

 

آغوشت را

 

 

 

در خیالم عاشقی میکنم با روحت

 

آنگونه که آدمیان در بیداری آرزویش را دارند

 

 

 

در خیالم می نشینم در کنارت  بی پروا

 

سر می نهم بر زانوانت بی واهمه 

 

و اشک میریزم  ساعتها بی دلهره

 

 

 

بی پروای حضور دیگران

 

بی واهمه از قضاوت شان

 

و بی دلهره از دل زدگی تو

 

 

 

 

 

 

 

خیال بافی هایم را دوست دارم

 

زیرا در لحظه لحظه این لحظات

 

سرشارم از عشق جاودان تو

 

سرشارم از لذت حضور گرم تو

 

و لبریزم از گرمای وجودت

 

 

 

و ای کاش در آن لحظه که غرق رویای تو هستم

 

خدا هم خدایی می کرد

 

و می بخشید تو را همانگونه به من

 

 

 

خیال بافی هایم را دوست دارم

 

چون تو تنها در همین خیالهایم قدم بر دیده می گذاری

 

تنها در پس مردمکان خیسم تصویرت را می بینم

 

که بی تاب تپش های لرزان این دل لرزانی

 

 

 

خیال بافی هایم را در سکوت و تاریکی می نوشم

 

از بی رحمی نور و غوغای روز بی زارم

 

چون با حضورشان طعم شیرین رویاهایم را به تلخی حقیقت بدل می کنند

 

 

 

 

 

در تاریکی با چشمانی بسته

 

روی گردانده از همهمه این همه هیاهو

 

تنها به خیال تو دل خوش کرده ام

 

تویی که جایی در واقعیت زندگی ام نداری

 

 

 

پس نمی خواهم

 

حضورت

 

آغوشت

 

بوسه ات

 

و نفست را

 

 ازرویاهایم باز پس گیری

 

 

 

پس لب فرو می بندم

 

و تمام خواستنم را فرو می نشانم

 

تا جلوی فاجعه ای را ازهمین امروز بگیرم

 

ساکت می مانم و می خورم حرف دلم را

مبادا حتی خیالت را هم از من بگیری    


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:50 | |







من خیال با تو بودن را به گورم می برم

 

 

 

قطره ی اشکی چکید امشب به روی دفترم 

 

 

        

 

 

 

 یادگار توست این اشک و همین چشم ترم

 

 

 

من ز دست تو ندارم شکوه ای دانی چرا؟   

 

 

         

 

 

من ز روزی که ز مادر زاده ام بد اخترم  

 

 

  

 

 

آن قدر از عشق تو می گویم و  می خوانمت 

 

 

         

 

 

بلکه شور عشق تو آخر بیفتد از سرم

 

 

 

لحظه های بی کسی هرگز نمی آید به سر   

 

 

        

 

 

خود بگو جانا چه کردم کز همه تنهاترم

 

 

 

آنچنان مست از می عشق خودت کردی که من 

 

 

 

در ره عشق تو از جان و دلم هم بگذرم   

 

 

 

بی تو ((زهره)) هر زمان از هجر و رفتن گفته است   

 

من خیال با تو بودن را به گورم می برم              

..


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:48 | |







پادشاه

 


سالهاي بسيار دور پادشاهي زندگي ميكرد كه وزيري داشت.

 

 

 وزير همواره ميگفت: هر اتفاقي كه رخ ميدهد به صلاح ماست.

 

 

 روزي پادشاه براي پوست كندن ميوه كارد تيزي طلب كرد اما در حين بريدن ميوه انگشتش را بريد،وزير كه در آنجا بود گفت: نگران نباشيد تمام چيزهايي كه رخ ميدهد در جهت خير و صلاح شماست !

 

 

پادشاه از اين سخن وزير برآشفت و از رفتار او در برابر اين اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زنداني كردن وزير را داد...

 

 


چند روز بعد پادشاه با ملازمانش براي شكار به نزديكي جنگلي رفتند. پادشاه در حالي كه مشغول اسب سواري بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهي شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالي كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سكونت قبيلهاي رسيدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قرباني براي خدايانشان بودند،

 

 

زماني كه مردم پادشاه خوش سيما را ديدند خوشحال شدند زيرا تصور كردند وي بهترين قرباني براي تقديم به خداي آنهاست!!!

 

 

آنها پادشاه را در برابر تنديس الهه خود بستند تا وي را بكشند، اما ناگهان يكي از مردان قبيله فرياد كشيد : چگونه ميتوانيد اين مرد را براي قرباني كردن انتخاب كنيد در حالي كه وي بدني ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنيد !!! به همين دليل وي را قرباني نكردند و آزاد شد.

 


پادشاه كه به قصر رسيد وزير را فراخواند و گفت:اكنون فهميدم منظور تو از اينكه ميگفتي هر چه رخ ميدهد به صلاح شماست چه بوده زيرا بريده شدن انگشتم موجب شد زندگيم نجات يابد اما در مورد تو چي؟ تو به زندان افتادي اين امر چه خير و صلاحي براي تو داشت؟!!وزير پاسخ داد: پادشاه عزيز مگر نميبينيد،اگر من به زندان نميافتادم مانند هميشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زماني كه شما را قرباني نكردند مردم قبيله مرا براي قرباني كردن انتخاب ميكردند، بنابراين ميبينيد كه حبس شدن نيز براي من مفيد بود!!! ايمان قوي داشته باشيد و بدانيد هر چه رخ ميدهد خواست خداوند است


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:46 | |







استخدام


 

 

 

یك شركت بزرگ قصد استخدام تنها يك نفر را داشت. بدين منظور آزموني برگزار كرد كه تنها يك پرسش داشت. پرسش اين بود :
شما در يك شب طوفاني سرد در حال رانندگي ازخياباني هستيد. از جلوي يك ايستگاه اتوبوس در حال عبور كردن هستيد. سه نفر داخل ايستگاه منتظر اتوبوس هستند.

 

 

 

 

يك پيرزن كه در حال مرگ است. يك پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است. يك خانم/آقا كه در روياهايتان خيال ازدواج با او را داريد. شما مي‌توانيد تنها يكي از اين سه نفر را براي سوار نمودن بر گزينيد. كداميك را انتخاب خواهيد كرد؟ دليل خود را بطور كامل شرح دهيد:

 

 

 

 

پيش از اينكه ادامه حكايت را بخوانيد شما نيز كمي فكر كنيد ....


 

 

 

 

قاعدتاً اين آزمون نمي‌تواند نوعي تست شخصيت باشد زيرا هر پاسخي دليل خاص خودش را دارد.
پيرزن در حال مرگ است، شما بايد ابتدا او را نجات دهيد. هر چند او خيلي پير است و به هر حال خواهد مرد.
شما بايد پزشك را سوار كنيد. زيرا قبلاً او جان شما را نجات داده و اين فرصتي است كه مي‌توانيد جبران كنيد. اما شايد هم بتوانيد بعداً جبران كنيد.
شما بايد شخص مورد علاقه‌تان را سوار كنيد زيرا اگر اين فرصت را از دست دهيد ممكن است هرگز قادر نباشيد مثل او را پيدا كنيد.

 

 

 

 

از دويست نفري كه در اين آزمون شركت كردند، تنها شخصي كه استخدام شد دليلي براي پاسخ خود نداد. او نوشته بود :
سوئيچ ماشين را به پزشك مي‌دهم تا پيرزن را به بيمارستان برساند و خودم به همراه همسر روياهايم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس مي‌مانيم.

 

 

 

 

پاسخي زيبا و سرشار از متانتي كه ارائه شد گوياي بهترين پاسخ است و مسلما همه مي‌پذيرند كه پاسخ فوق بهترين پاسخ است، اما هيچكس در ابتدا به اين پاسخ فكر نمي‌كند. چرا؟

 

 

 

 

زيرا ما هرگز نمي‌خواهيم داشته‌ها و مزيت‌هاي خودمان را (ماشين) (قدرت) (موقعيت) از دست بدهيم. اگر قادر باشيم خودخواهي‌ها، محدوديت ها و مزيت‌هاي خود را از خود دور كرده يا ببخشيم گاهي اوقات مي‌توانيم چيزهاي بهتري بدست بياوريم.

 

 

 

 

تحليل فوق را مي‌توانيم در يك چارچوب علمي‌تر نيز شرح دهيم: در انواع رويكردهاي تفكر، يكي از انواع تفكر خلاق، تفكر جانبي است كه در مقابل تفكر عمودي يا سنتي قرار مي‌گيرد.

 

 

 

 

در تفكر سنتي، فرد عمدتاً از منطق، در چارچوب مفروضات و محدوديت‌هاي محيطي خود، استفاده مي‌كند و قادر نمي‌گردد از زواياي ديگر محيط و اوضاع اطراف خود را تحليل كند.

 

 

 

 

تفكر جانبي سعي مي‌كند به افراد ياد دهد كه در تفكر و حل مسائل، سنت شكني كرده، مفروضات و محدوديت ها را كنار گذاشته، و از زواياي ديگري و با ابزاري به غير از منطق عددي و حسابي به مسائل نگاه كنند.

 

 

 

 

در تحليل فوق اشاره شد اگر قادر باشيم مزيت‌هاي خود را ببخشيم مي‌توانيم چيزهاي بهتري بدست بياوريم.

 

 

 

 

شايد خيلي از پاسخ‌دهندگان به اين پرسش، قلباً رضايت داشته باشند كه ماشين خود را ببخشند تا همسر روياهاي خود را به دست آورند. بنابراين چه چيزي باعث مي‌شود نتوانند آن پاسخ خاص را ارائه كنند.

دليل آن اين است كه به صورت جانبي تفكر نمي‌كنند. يعني محدوديت ها و مفروضات معمول را كنار نمي‌گذارند. اكثريت شركت‌كنندگان خود را در اين چارچوب مي‌بينند كه بايد يك نفر را سوار كنند و از اين زاويه كه مي‌توانند خود راننده نبوده و بيرون ماشين باشند، درباره پاسخ فكر نكرده‌اند.


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:45 | |







جهان هر کس به اندازه ی وسعت فکر اوست.

 

یک روز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى  را در تابلوى اعلانات ديدند که روى  آن نوشته شده بود:  ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود  درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنيم.

 

در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است. اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند…
 

 

رفته رفته که جمعيت زياد مى‌شد هيجان هم بالا مى‌رفت. همه پيش خود فکر مى‌کردند: اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟  به هر حال خوب شد که  مرد!
 

 

کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد. آينه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصوير خود را مى‌ديد. نوشته‌اى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود:  تنها يک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جز خود شما. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد زندگى‌تان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقيت‌هايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد…
 

 

زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان، والدين‌تان، شريک زندگى‌تان يا محل کارتان تغيير مى‌کند، دستخوش تغيير نمى‌شود.
 

 

زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مى‌کند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان مى‌باشيد.   
 

 

 
 

جهان هر کس به اندازه ی وسعت فکر اوست.
 

[+] نوشته شده توسط حجت در 13:42 | |







قلب دختر

قلب دختر از عشق بود ، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا
اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود
پس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید . ریسمان نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید، دور قلب و استواری و دعاهایش نا امیدی پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف نا امیدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد. دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود
شیطان می خندید و دور کلاف نا امیدی می چرخید. شیطان بود که می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود
خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند
پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای.
اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ، پس انسان نیز می تواند
خدا گفت : نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را
دختر نخستین گره را باز کرد .......
و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی
هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ، شیطان مدت ها بود که گریخته بود


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:42 | |







کلاغ

کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگینانه گفت : کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی می زدود و بالهایش را می بست تا دیگر آواز نخواند.
خدا گفت : صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست. فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند . سیاه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هیچ نگفت .
خدا گفت : سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و تو این چنین زیبایی ات را بنویس و اگر نباشی جهان من چیزی کم دارد. خودت را از آسمانم دریغ نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. این منم که دوستت دارم سیاهی ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند. این بار اما عاشقانه ترین آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:40 | |







داستان ساده و قشنگيست حتماً با چشمان قشنگتون بخونيد

 

یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و  
از او پرسید که چرا تنهاست.
 
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
ک دوست هم نداری؟ 
کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
 
دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید،
 
دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
 
کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.
 
دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد
 
پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از
 
حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند،
 
یکی باید حشره های پوستت را بردارد.
 
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست
 
بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است.
 
همه به من می گویند پوست کلفت.
 
دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب
 
مربوط می شود نه به پوست.
 
کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست
 
دارم و شاخ.
 
دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.
 
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!
 
دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی،
 
آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست
 
کلفت یک قلب نازک داری.
 
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب
 
کلفت دارم.
 
دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای
 
این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی،
 
به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری،
 
داری با او حرف می زنی.
 
کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟
 

 

دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت،
 
یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند
 
دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.
 
کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟
 
دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت
 
بنشینم، بگذار...
 
کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب
 
می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید.
 
اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش
 
را می خاراند.
 
داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک
 
ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش
 
می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید.
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این
 
که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم
 
های کوچولوی پشتم را بخوری؟
 
دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو
 
کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود
 
احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی.
 
اما دوست داشتن از این مهمتر است.
 
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد
 
درست می گوید. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها،
 
و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست،
 
هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های
 
کوچک را از لای پوست کلفتش بر می داشت و
 
می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
 
 

  

یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این

موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را

می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس

خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟

دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.

کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم

چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت

به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را

تماشا کنم.

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند،

جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا

کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.کرگدن می خواست

همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این

صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک

قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن

روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد

که یک چیز نازک از چشمش افتاد.

کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من

قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم

از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟

دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و

روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک

عالم از این قلبهای نازک داری.

کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را

تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش

می افتد یعنی چی؟

دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم

عاشق می شوند.

کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش

می چکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید،

اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و

او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد.

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد،

یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با

خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک

به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:36 | |







بی‌احترامی یا بدرفتاری

 

 

می گویند بودا هرگاه با بی‌احترامی یا بدرفتاری کسی مواجه میشده، از

 

او تشکر می‌كرده!

 

وقتی علت را ‌پرسیدند. بودا ‌گفت:

 

زندگی آینه‌ای است که ما خود را در آن می‌بینیم. نوع رفتار دیگران

 

 با ما نشانه ی وجود منشاء آن نوع رفتار در خود ما است که به‌عنوان

 

همسان جذب شده است و بدین‌گونه می‌توان عیوب خود را یافت. اگر

 

مخالفان خود را به‌ پای چوبه‌ی اعدام می کشانی! بدان‌ صاحب عقلی

 

هستی بسان طناب. و اگر مخالفان خود را به‌ زندان می‌فرستی! بدان

 

صاحب عقلی هستی بسان قفس. و اگر با مخالفان خود به‌ جنگ

 

درمی‌افتی! بدان صاحب عقلی هستی بسان چاقو. و اما اگر با

 

مخالفان خود به‌ بحث و گفتگو می‌پردازی و آنها را متقاعد می‌سازی

 

و به‌ سخنان حق آنها قناعت می‌کنی!

بدان صاحب عقلی هستی‌ بسان عقل...


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:23 | |







فرق نگاه

 


 

 

دهقان پير، با ناله مي‌گفت: ارباب!
آخر درد من يکي دو تا نيست، با وجود اين همه بدبختي، نمي‌دانم ديگر خدا چرا با من لج کرده
و چشم تنها دخترم را«چپ» آفريده است؟!
دخترم همه چيز را دو تا مي‌بيند.

ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت!
چهل سال است نان مرا زهر مار مي‌کني! مگر کور هستي، نمي‌بيني که چشم دختر من هم «چپ» است؟!

دهقان گفت: چرا ارباب مي‌بينم ...
اما ...
چيزي که هست، دختر شما همه‌ی اين خوشبختی‌ها را «دوتا» مي‌بيند ... ولي دختر من، اين همه بدبختي را


[+] نوشته شده توسط حجت در 13:15 | |







هرگز فراموش نميكنم...


 

 

 

هرگز فراموش نميكنم...

 

 

 

 

هرگز فراموش نميكنم لحظاتي را كه در انتظار رسيدن روزهاي پر شور جواني سپري ميكردم....

 

 

 

 

روزهائي كه كفشهاي مادرم را ميپوشيدم تا پاهاي كوچكم مانند او بزرگ شوند....

 

 

 

 

روزهائي كه سعي ميكردم مثل بزرگترها حرف بزنم و لباس بپوشم و غذا بخورم...

 

 

 

 

روزهائي كه تمرين ميكردم كه مثل مادرم راه بروم....

 

 

 

 

روزهائي كه با شوق شمعهاي تولدم را فوت ميكردم تا زودتر بزرگ شوم و هيجانات جواني را حس كنم...

 

 

 

 

روزهائي كه از تمام عروسكها و خاله بازيها خسته ميشدم.....

 

 

 

 

روزهائي كه مادرم تلاشهاي مرا ميديد و با لبخندي دلنشين سري تكان ميداد و ميگفت: "وقتي بزرگ شدي، تمام اين آرزوها را فراموش ميكني!!"....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مادرم راست ميگفت...

 

 

 

 

اگر آنروز ميدانستم در آينده بايد،

 

 

 

 

زجر بكشم،

 

 

 

 

   اشك بريزم،

 

 

 

 

      در چشمان عزيزانم غم ببينم،

 

 

 

 

         شاهد نامرديها وخونريزيها و كينه ها و دشمنيها باشم،

 

 

 

 

            در برابر زورگوئيها و سلطنتهاي بي مايه و بي عاطفه سكوت كنم،

 

 

 

 

               در دستهاي مونس ديروز، خنجرهاي عروسك گردان خيمه شب بازي ببينم،

 

 

 

 

..... اگر ميدانستم،

 

 

 

 

هرگز به مادرم نميگفتم: "از اين بازيهاي كودكانه خسته شده ام!"

هرگز از مادرم نميپرسيدم: "مادر؛ من كي بزرگ ميشوم؟!"....


[+] نوشته شده توسط حجت در 10:17 | |







چرا این همه فرق؟؟

 

چرا این همه فرق؟؟

 

آن روز هم روزی از روزهای خدا بود و امروز هم روزی از روزهای خدا. پس چرا این دو تا این حد با هم فرق دارند؟؟

 

آن روز در دست، دست هم؛

 

در چشم، حسرت هم؛

 

و در دل، عشق هم را داشتیم.... و امروز،

 

دستها، خالی و تنها؛

 

چشمها، بیتفاوت؛

 

 و دلها آزرده خاطر و سرد گشته اند..

 

و تنها بهانه ی ما، "تقدیر" است!!!....

 

کلبه ای که مأمن گرم و معنای آرامش بود و دیوارهایش آراسته به عکسهای شاد و خندان ما، امروز خفه کننده گشته و دیوارها شاهد هزاران خاطره ی تلخ و سرد ماست و بس!!

 

و باز هم تنها بهانه ی ما تقدیر است و بس!!... حقا که این تقدیر چفدر باید بار اشتباهات و دست آوردهای غرورهای ما را بر دوش کشد!!...

 

صد افسوس به احساس پاک ما که به زیر پای کبر و غرور جوانی لگدمال شد...

 

صد افسوس به اندرزهای عزیزانی که در محکمه ی ذهنهای خام ما محکوم و بر دار شد....

 

صد افسوس به تک تک لحظات زیبا و زودگذر جوانی که در آتش عشقی کور لحظه لحظه سوخت و خاکستری بر بال باد شد....

نکند!!! نکند آن همه شور و مستی، آن همه احساس خوشبختی و شادی، آن همه دلبستگیهای شیرین و زیبا را همان آتش پر شرر عشق سوزاند و بر خاک نشاند؟؟؟


[+] نوشته شده توسط حجت در 10:17 | |







آواره ام من!

 

در این دنیای پهناور چرا بی خانه ام من؟

 

چقدر ساده و خاکی ولی آواره ام من!

 

در این شبهای تاریک تا به کی باید بسوزم؟؟

 

چرا با دلخوشیها از ازل بیگانه ام من؟؟

 

 

 

چرا همچون دل سنگ نشاید سینه ام را

 

که آسوده ز هجرش بخسبم در بر رود؟؟

 

چرا تاریکترین شام بباید سهم ماهم؟

 

کزین سرد و سیاهی چه آید بر برم سود؟؟

 

 

 

بگوئید گر که تنها تکه سنگی سرد بود و بس

 

هر آنچه در میان سینه ی مردانه اش بود

 

پس چه بود آن آتش سوزان که هر دم

 

در سرای قلب من شررفکن بود؟؟؟

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 10:9 | |



صفحه قبل 1 ... 100 101 102 103 104 ... 112 صفحه بعد