نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





((آدم برفی))





ذهنی زمستانی لازم است

تایخبندان و شاخه ی درختان کاج را ببینی

که زبر و زمخت شده اند از برف ها





زمان درازی باید سرما خورد

تاسروهای کوهی را دید که از یخ آویز بسته

و صنوبرهای کهنه را در دور دست نگاه کرد



حالا خورشیدنیمه سرد

و شما که نباید فکر کنید به غصه ی صدای زوزه ی باد در خش خش برگها

به صدای زمین

زمینی پر از این بادها که در برهوتش جاری اند



کسی در برف دارد می شنود

او خود هیچ است و هیچی خود را نگاه می کند

هیچی را که نیست جایی

هیچی را که وجود دارد.


[+] نوشته شده توسط حجت در 14:39 | |







من را نفس بکش

من را نفس بکش
نزديک مي شوي به من، فرسنگها در من فرو مي روي. در من خانه مي کني، در من حضور مي يابي. لحظه به لحظه هرجا و هر کجا توی انگشتهايم جاري مي شوي سطرسطر خاطراتم را مي نگاري. روي لبم مي نشيني، خنده مي شوي، حرف مي شوي، دلم که مي گيرد، ازچشمهايم مي باري؛ کيستي تو ؟ کيستي تو که اين همه در من مي تابي بي آنکه کاسته شوي بي آنکه غروب کرده باشي کيستي؟ من را نفس بکش در لحظه هاي غريبي و سر در گمي، در لحظه هاي تنهايي و سکوت. من را نفس بکش، بگذار آسوده خيال پرواز پرنده ها را به خاطر بسپارم. بگذار از دنیاي بيگانه و رويايي خاطره هاي نه چندان خوش فرار کنم. من را نفس بکش ...
بگذار دست هايت پناهگاه اشک هايم باشد


[+] نوشته شده توسط حجت در 14:39 | |







وعده

وعده
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد
!


[+] نوشته شده توسط حجت در 14:37 | |







سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می ‌دهد از حال نهانم



گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم



هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم



گر چنانست که روزی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم



من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم



گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم



نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم



من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم



درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم



سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

 

سایت


[+] نوشته شده توسط حجت در 12:3 | |







عشق یعنی

عشق یعنی فوتبال... اگه یه نفر وارد عشق دو نفر بشه، آفساید میشه. اگه یه نفر به دیگری توهین کنه، خطا میشه، کارت زرد میگیره! اگه یه نفر به دیگری خیانت کنه، کارت قرمز میگیره، باید از بازی بره بیرون!!! دو نیمه هم داره: یک نیمه پسره، یک نیمه دختره


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:59 | |







ک دوست وفادار

یک دوست وفادار ، تجسم حقیقی از جنس آسمانی هاست ، که اگر پیدا کردی قدرش را بدان .


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:50 | |







زندگی

زندگی رودخانه ای ست از فنا تا به فنا.
زندگی اصلا پدیده ای منطقی نیست.
منطق ساخته و پرداخته ی ذهن ماست.
زندگی،حیرت در شگفتی هاست؛
پرسه زدن در زیبایی هاست.
زندگی،معامله نیست،
تجارت نیست؛
شهود عاشقانه ی اشیاست.
زندگی،
زمانی معنا دارد كه سفری در جاده ی عشق باشد.
زندگی،سفراست.
كسانی كه جایی در گوشه و كنارها اطراق می كنند،
زندگی را می بازند.
انسان باید آواره و پرسه زن باشد،
انسان باید خانه به دوش باشد؛
هر جا كه اُتراق شود، زندگی در آن جا می میرد.


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:49 | |







آدمی اگر پیامبر هم باشد

آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا :اگر بسیار كار كند، می‌گویند احمق است !

اگر كم كار كند، می‌گویند تنبل است!

اگر بخشش كند، می‌گویند افراط می‌كند!

اگر جمعگرا باشد، می‌گویند بخیل است!

اگر ساكت و خاموش باشد می‌گویند لال است!!!

اگر زبان‌آوری كند، می‌گویند ورّاج و پرگوست ..!

اگر روزه برآرد و شب‌ها نماز بخواند می‌گویند

ریاكاراست!!!

و اگر نكند میگویند كافراست و بی‌دین .....!!!

لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا كرد

و جز ازخداوند نباید ازكسی ترسید.

پس آنچه باشید که دوست دارید.

شاد باشید ؛

مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود.


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:46 | |







خیلی ساده

خیلی ساده اتفاق افتا
د. یک روز سرد زمستانی بود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود. شقایق
(یاشار) خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستانی بود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش... ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.
آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:
- شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...
خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:
- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!
اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.
بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم...
بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.
روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:
- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.
به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.
می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ...
حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:
- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...
چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...
روز آخر به من گفت:
- نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم

123Friendster.Com

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:43 | |







عجایب هفتگانه


معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن.
پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.
آری عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:42 | |







آیا از سرانجام خود آگاهم که چنین سرکشم ؟؟

آیا از سرانجام خود آگاهم که چنین سرکشم ؟؟


وقتی که انسان می‌میرد روح از بدن جدا شده پس چرا هنگام شستشو و غسل دادن می‌گویند که‌:مرده می‌گوید که رحم کن بر این بدن مرده که او از دست عزراییل تمام شده و تمام بدنش زخم است آیا پیکر بی‌روح دردی احساس می‌کند؟و دیگر آن که آیا روح نیز همراه جسم وارد قبر می‌شود یا روح به جای دیگر می‌رود؟آیا درست است که تا 40 روز به جسد سر می‌زند و با او در ارتباط است‌؟
باید دانست که سکرات مرگ و احتضار شامل اغلب انسان‌ها حتی مؤمنین گنهکار نیز می‌شود تا مؤمن از گناه تصفیه شود. در این حالت روح در جسم حضور دارد و عذاب می‌کشد؛ ولی وقتی از بدن جدا شد و جسم را مشاهده کرد سختی احتضار را به یاد آورده و زخم‌ها و جراحاتی را که در آن حال بر بدنش وارد شده‌، می‌بیند و می‌گوید:به این بدن رحم کن‌. البته بیشترین فشار بر روح وارد می‌شود و عذاب و سختی را در تمام مراحل درک پمی‌کند؛ اما بدن نیز چون مَرکب روح است‌، تحت تأثیر قرار می‌گیرد. در قبر فقط جسم مادی قرار دارد، روح به عالم برزخ (بهشت یا جهنم برزخی‌) می‌رود؛ ولی ارتباط خود را با جسم قطع نمی‌کند (مانند حالت خواب که ارتباط روح با بدن کم شده و به طور کامل قطع نمی‌شود) تا در قیامت و هنگامة محشر، به حساب‌های او رسیدگی شود
خداوندا چنانم کن هنگام مردن تو خشنود از من باشی و من با دلی آرام بسوی تو آیم .


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:41 | |







سر کا ر

آقايي از رفتن روزانه به سر کا رخسته   شده بود در حالي که خانمش هر روز در خانه بود. او مي خواست زنش ببيند براي او در بيرون چه مي گذرد. بنابراين دعا کرد: خداي عزيز: من هر روز سر کار مي روم و 8 ساعت بيرونم در حالي که خانمم فقط در خانه مي ماند من مي خواهم او بداند براي من چه مي گذرد؟
بنابراين لطفا اجازه بدين براي يک روز هم که شده ما جاي همديگه باشيم. خداوند با معرفت بي انتهايش آرزوي اين مرد را برآورد کرد. صبح روز بعد مرد با اعتماد کامل همچون يک زن از خواب بيدار شد و براي همسرش صبحانه آماده کرد بچه هارو بيدار کرد و لباس هاي مدرسه شونو آماده کرد براشون صبحانه داد ناهارشان را تو کوله پشتي شون گذاشت و به مدرسه برد. خانه رو جارو کرد. براي گرفتن سپرده به بانک رفت. به بقالي رفت. جاي خواب (کجاوه) گربه هارو تميز کرد. سگ رو حمام داد و ساعت يک بعد از ظهر بود و او عجله داشت براي درست کردن رختخواب ها. به کار انداختن لباسشويي. جارو و گرد گيري. تي کشيدن آشپز خانه. رفتن به مدرسه براي آوردن بچه ها و سرو کله زدن با آن ها در راه منزل. آماده کردن شير و خوردني ها و گرفتن برنامه بچه ها براي کار خانه. اتو کشي و مرتب کردن ميز غذا خوري نگاه کردن تلويزيون حين اتو کشي در ساعت 4:30 بعد از ظهر و... (از ذکر انجام بقيه کارها فاکتور گيري شد. (در ساعت 9:00 او از يک کار طاقت فرساي روزانه خسته شده بود او به رختخواب رفت.
صبح روز بعد بلافاصله قبل از بيدار شدن از خواب گفت: خدايا: من چه فکري مي کردم من سخت در اشتباه بودم براي غبطه خوردن به موندن روزانه زنم در منزل. لطفا و لطفا اجازه بده من به حالت اول خود برگردم. خداوند با معرفت لايتناهي خود جواب داد: بنده ام من احساس مي کنم تو درست را ياد گرفتي و خوشحالم که مي خواهي به شرايط خودت برگردي ولي دیگه دیر شده مجبوري نُه ماه دیگه صبر کني


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:40 | |







فروشنده

زني با لباسهاي كهنه و نگاهي مغموم، وارد خواروبار فروشي محل شد وبا فروتني از فروشنده خواست كمي خواروبار به او بدهد.
وي گفت كه شوهرش بيمار است و نمي¬تواند كار كند، كودكانش هم بي¬غذا مانده¬اند. فروشنده به او بي¬اعتنايي كرد و حتي تصميم گرفت بيرونش كند. زن نيازمند باز هم اصرار كرد. فروشنده گفت نسيه نمي¬دهد.
مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را مي¬شنيد به فروشنده گفت: ببين خانم چه مي¬خواهد خريد او با من. فروشنده با اكراه گفت: لازم نيست، خودم مي¬دهم!
- فهرست خريدت كجاست؟ آن را بگذار روي ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستي ببر ! زن لحظه¬اي درنگ كرد و با خجالت، تكه كاغذي از كيفش درآورد و چيزي روي آن نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كه كفه ترازو پايين رفت. خواروبار فروش باورش نمي¬شد اما از سرناباوري، به گذاشتن كالا روي ترازو مشغول شد تا آنكه كفه¬ها با هم برابر شدند.
در اين وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوري، تكه كاغذ را برداشت تا ببيند روي آن چه نوشته است. روي كاغذ خبري از فهرست خريد نبود، بلكه دعاي زن بود كه نوشته بود: اي خداي عزيزم! تو از نياز من باخبري، خودت آن را برآورده كن. فروشنده با حيرت كالاها را به زن داد و در جاي خود مات و مبهوت نشست.
زن خداحافظي كرد و رفت و با خود انديشيد: فقط خداست كه مي¬داند وزن دعاي پاك و خالص چقدر است
 


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:39 | |







سفر

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که اين هتل
به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد
اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد .
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری
همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه
به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند
و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش
زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند
و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم
و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت .
امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:38 | |







مثل همين مرد هيزم فروش

فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را مي‌دزديد و مي‌خورد. زندانيان از او مي‌ترسيدند و رنج مي‌بردند غذاي خود را پنهاني مي‌خوردند. روزي آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضي بگو اين مرد خيلي ما را آزار مي‌د‌هد. غذاي 10 نفر را مي‌خورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نمي‌شود. همه از او مي‌ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي برو به خانه‌ات.
زنداني گفت: اي قاضي من كس و كاري ندارم فقيرم زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي مي‌ميرم.
قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟
مرد گفت: همة مردم مي‌دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است.
قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي‌پذيرد...
آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند مردم هيزم فروش از صبح تا شب فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي‌زد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد او دزد و پرخور و بي‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.»
شبانگاه هيزم فروش زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده من از صبح براي تو كار مي‌كنم. زنداني خنديد و گفت: تو نمي‌داني از صبح تا حالا چه مي‌گويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي‌دانند كه من فقيرم و تو نمي‌داني؟ دانش تو عاريه است.
نكته: طمع و غرض بر گوش و هوش ما قفل مي‌زند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي‌گويند ولي خود نمي‌دانند مثل همين مرد هيزم فروش


[+] نوشته شده توسط حجت در 11:35 | |







داستان ابروی عشق

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

شیوانا همراه شاگردان از مسیری عبور می کرد. به یک آبادی رسیدند و کنار رودخانه نشستند تا استراحت کنند. تنی چند از اهالی آن آبادی نیز کنار رودخانه ده مشغول فروش محصولات خود بودند.

در این هنگام شیوانا و شاگردان متوجه شدند که دو فروشنده با وجودی که جنس هایی کاملا مشابه داشتند و قیمت هایشان هم یکسان بود اما یکی از آنها فروش بیشتری داشت و اهالی دهکده بیشتر از او خرید می کردند. نکته جالب این بود که رهگذران هم برای خرید بیشتر به او مراجعه می کردند. این نکته برای شاگردان جالب به نظر رسید. برای همین از شیوانا جدا شدند تا دلیل این پرمشتری بودن آن فروشنده را کشف کنند.

ساعتی بعد همگی دور شیوانا نشستند و نتیجه تحقیق خود را با هم در میان گذاشتند. مشخص بود که فروشنده پرطرفدار جوانی است فقیر اما محجوب که دلباخته دختر ثروتمندترین شخص دهکده شده که اتفاقا دختری فهیم و با کمالات است. با وجود اختلاف طبقاتی این جوان دست از عشق خود برنداشته و قول داده که به هر ترتیبی شده پول و ثروت لازم برای ازدواج را فراهم کند.

جوانی که فروش کمتری داشت یک فرد راحت و بی خیال و عاشق پرورش کبوتر بود و برای کسب معاش و گذراندن امور زندگی خود فروشندگی می کرد و به محض این که فرصتی به دست می آورد به سراغ کبوتربازی و سرگرمی های خودش می رفت.

یکی از شاگردان گفت: "اما ما هنوز نفهمیده ام چرا با وجودی که هر دو جوان از یک طبقه اجتماعی هستند اما مردم دهکده برای جوانی که دلباخته دختر ثروتمند دهکده است احترام بیشتری قایل هستند و ترجیح می دهند بیشتر از او خرید کنند؟

شیوانا تبسمی کرد و گفت: "جواب ساده است. آبروی عاشق بسته به چیزی است که عاشقش است. آن کبوترباز عاشق کبوتر و بازی است به همان اندازه هم نزد مردم آبرو و احترام دارد. اما آن فروشنده دیگر دختری صاحب کمال از خانواده ای بالاتر از خود را انتخاب کرده و برای رسیدن به او تلاش می کند. طبیعی است که آبرو و اعتبار و ارج و قرب بیشتری نزد مردم دارد و اهالی ترجیح می دهند از او بیشتر خرید کنند تا در مسیری که انتخاب کرده او را یاری رسانند.

سپس شیوانا به فروشنده کبوترباز اشاره کرد و گفت: "می گویند عشق چشمان آدم را کور می کند. وقتی انسان عاشق و دلباخته چیزی شود که کم ارزش و بیهوده باشد، باید بداند که آبرو و اعتبار خود را که بسیار ارزش دارد و می تواند برای او ثروت و راحتی فراهم کند بی آن که بداند به پای معشوق خود می ریزد. بنابراین اگر انسان قرار است عاشق شود بهتر است دل به چیزی بسپارد که ارزش داشته باشد و آبرو و اعتباری شایسته برای او به ارمغان آورد.

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:39 | |







پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

 
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند



همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجزو نا توانی می کند



بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند



ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند



نای ما خاموش ولی این زهره شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی می کند



گر زمین دود هوا گردد همانا، آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی می کند



سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می کند



با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند



بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می رسد با من خزانی می کند



طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند



می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می کند



"شهریارا" گو دل از ما مهربانان نشکنید

ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند
 
                                
                                                      

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:38 | |







خانه



 

 

 

روزهاست که

 

 

 

از سقف لحظه هایم

 

 

 

 یاد تو چکه میکند.

 

 

 

اگر باران بند بیاید

 از این خانه میروم...

عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:36 | |







آن روز

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 

آن روز که مجال حرف زدن نبود میخواستم بگویم

تمام شهر را هم که دور بزنی

 نه دردهای دلت هضم میشوند و نه درد دلهایت.

دعا کردم که همه درد هایت به دلم بیاید تا تو آرام شوی.

روز بعد دعایم مستجاب شد.

هم دردهای تو در دلم بود

هم دردهای تازه رسیده از حرفهایت!

             

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:35 | |







چه مشکل بزرگی است

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

چه مشکل بزرگی است

در عین دوست داشتن دوست نداشتن را وانمود کردن......

هرگز فراموش نخواهم كرد


كه براي داشتن تو


دلي را به دريا زدم


كه از آب واهمه داشت...

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:35 | |







گاهی سکوت

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

گاهی سکوت زیباتر از فریاد است و گاه آرامش دوست داشتنی تر از هیاهو.

بغضهایت را برای خودت نگه دار.

گاهی سبک نشوی سنگین تری...

                

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:34 | |







قورباغه ها

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند .
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند .
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند .
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها .
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند .
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند .
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند .
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند .
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان؟!!

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:33 | |







 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

خطی کشید روی تمام سئوالها


تعریفها، معادله ها، احتمالها


خطی کشید روی تساوی عقل و عشق


خطی دگر به قاعده ها و مثالها


خطی دگر کشید به قانون خویشتن


قانون لحظه ها و زمانها و سالها


از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید


خطی به روی دفتر خطها و خالها


خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد:


با عشق ممکن است تمام محالها...

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com  


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:32 | |







کنارم هستی

عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه

 

خودت میدونی عادت نیست ، فقط دوست داشتن محضه

 

کنارم هستی و بازم ، بهونه هامو میگیرم

 

میگم وای که ، چقدر سرده ،‌میام دستاتو میگیرم

 

یه وقت تنها نری جایی ، که از تنهایی میمیرم

 

از اینجا تا دم در هم ، بری دلشوره میگیرم

 

فقط تو فکر این عشقم ، تو فکر بودن با هم

 

محاله پیش من باشی ، برم سرگرم کاری شم

 

میدونم که یه وقتایی ، دلت میگیره از کارم

 

روزایی که حواسم نیست ، بگم خیلی دوست دارم

 

تو هم مثل منی انگار ، از این دلتنگی ها داری

 

تو هم از بس منو میخوای ، یه جورایی خودآزاری

 

یـــــه جـــــــورایـــــــــــــــی ، خــود آزاری

 

کنارم هستی و انگار، همین نزدیکیاست دریا

 

مگه موهاتو وا کردی ، که موجش اومده اینجا؟

 

قشنگه ردپای عشق ، بیا بی چتر زیر برف

 

اگه حاله منو داری ، میفهمی یعنی چی این حرف

 

میدونم که یه وقتایی ، دلت میگیره از کارم

 

روزایی که حواسم نیست ، بگم خیلی دوست دارم

 

تو هم مثل منی انگار ، از این دلتنگی ها داری

 

تو هم از بس منو میخوای یه جورایی خودآزاری

یـــــه جـــــــورایـــــــــــــــی ، خــود آزاری

عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:32 | |







 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

 

دل نگرانیهایت نگرانم میکند.تکه تکه خاطرات شکسته را کنار هم چیدم.تکه تکه روزهای از دست رفته را.اما تو نبودی.

چقدر جایت میان خاطراتم خالی بود در تمام آن روزها.چقدر به احساس بودنت نیاز داشتم.چقدر...

حالا تو هستی. جایی دورتر از گذشته و نزدیکتر به روزهای درپیش. جایی میان خاطرات بارانی این روزهایم.

دل نگرانیهایت نگرانم میکند. چقدر حرف برای گفتن با تو دارم و چقدر واژه کم می آورم امروز برای از تو نوشتن.

 

  

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com


[+] نوشته شده توسط حجت در 16:31 | |



صفحه قبل 1 ... 99 100 101 102 103 ... 112 صفحه بعد